Chapter 29

591 77 18
                                    


وقتي اين حرف به گوشم خورد،غذا تو گلوم پريد و سرفه كردم

فكر نميكردم حرف يه بچه رو انقدر جدي بگيرن! همينم مونده تو نوجووني مادر بشم! البته فكر نكنم خودشون اينو عجيب بدونن چون دختراشون اين طور كه معلومه تو نوجووني بچه دار شدن!
با ترس و التماس به ياسر نگاه كردم تا به پدرش چيزي بگه ولي انگار اون خيلي هم راضي بود!

"واقعا؟پدر ياسر بايد با كسي بچه دار بشه كه از نژاد خودمون باشه..."
صفا شروع به حرف زدن كرد

انگار فقط اينجا من نژاد پرست نيستم! اين دختر واقعا داره روي مخم امشب راه ميره

ياسر قاشق هاشو روي ميز گذاشت.نفس عميق كشيد و گفت:
"ما بعدا ميتونيم در مورد اين صحبت كنيم... من و سحر! صفا!تو هم اگه از اين به بعد خواستي تو زندگي من دخالت كني،خونه من نيا"
بعد روشو به طرف من كرد و گفت:
"برو بالا"

بهتر كه خودش گفت! بلند شدم و قبل از اينكه برم بيرون رو به جمع گفتم:
"شب بخير"

و با تند ترين سرعت ممكن به سمت اتاق رفتم
بچه دار شدن با ياسر آخرين چيزي بود كه فكر ميكردم يه روز بخوام در موردش با ياسر حرف بزنم

ميدونم من شرايط بچه دار شدن رو دارم فقط سنم كمه! دوستام بهم ميخندن...
كدوم دوستا؟همونايي كه بدون هيچ خبري از من دارن خيلي عادي به زندگي شون ادامه ميدن؟ احتمالا اصلا منو به ياد نميارن!

فكر دوستامو به عقب هل دادم.خوشحالم كه ياسر جواب اونا رو داد.من دوست ندارم كسي براي من تصميم بگيره و خوب شد كه ياسر هم با من هم عقيده است!

لباسمو عوض كردم و موهامو باز كردم.دندونامو مسواك زدم.وقتي بيرون اومدم ياسر هنوز نيومده بود.پس من چراغ رو خاموش كردم و خوابيدم

...

نصفه شب جوري بيدار شدم كه سرم روي شكم ياسر بود و با هر نفسي كه ميكشيد بالا و پايين ميرفت

گردنم درد گرفته بود پس روي بالش خوابيدم و ياسر يه ذره تكون خورد و پتو رو تا روي سرش كشيد
به اين كارش خنديدم و دوباره چشمامو بستم تا بخوابم

پنج دقيقه بيشتر نگذشته بود و تازه چشمام گرم شده بود كه گوشي ياسر كنار تخت ويبره رفت. بالش رو روي سرم گذاشتم تا اين صداي رو مخ رو براي خودم كم كنم.ياسر غرغر كرد و خم شد تا گوشيشو برداره.صداش از بين رفت ولي ياسر هيچي نگفته بود هنوز.بالش رو زدم كنار تا ببينم چه خبره.گوشي ياسر دستش بود و خودش خوابش برده بود.گوشي رو آروم از دستش كشيدم بيرون و بهش نگاه كردم.يه اسم ناشناس؟ تاحالا در موردش چيزي بهم نگفته بود...هه!اصلا وقت شده؟ما فقط درگير دعوا با هم بوديم...

ديگه خواب زده شده بودم.بلند شدم و گوشي ياسر رو روي ميز گذاشتم و از اتاق زدم بيرون. همه جا تاريك بود تقريبا.يكي از راهرو هاي طبقه بالا رو ادامه دادم.يه نور كمي از ته راهرو ميومد و هرچي نزديك تر ميشدم نور بيشتر ميشد...

Forcedحيث تعيش القصص. اكتشف الآن