مثل يه زوج معمولي وارد رستوران شديم.انگار نه انگار كه عقد اجباري اي صورت گرفته يا من يه نوجوون باردار بودمهمه چيز بين ما نرمال بود و احتمالا بقيه فكر ميكردن چقدر خوشبخت هستيم
آسانسور مارو به بالاي برج برد و وقتي بالاخره ايستاد و درش باز شد تونستم از شيشه هايي كه دورتادور رستوران رو گرفته بودن،دبي رو به وضوح ببينم
همه لباساي مجلسي پوشيده بودن و ميتونستم حدس بزنم رستوران گرون قيمتي بود.بعداً بايد از مرضيه تشكر بكنم تا لباس مناسبي برام انتخاب كرد
ياسر اسمشو به مردي كه جلوي آسانسور ايستاده بود گفت و اون مرد مارو سمت ميزمون راهنمايي كرد
ميز كنار پنجره بود و دريا به خوبي معلوم بود با اينكه شب بود.به بيرون خيره شده بودم.مردم اندازه مورچه يا شايد كوچيكتر از بالا ديده ميشدن.مردمايي كه هم فقير بين شون هست هم ثروتمند،شاد و غمگين،مرد و زن،پير و جوون... و هركدوم شون داستان زندگي خودشونو دارن ولي فكر كنم براي كسي كه دنبال پستي و بلندي،عشق و نفرت همزمان توي زندگيه،داستان زندگي من جالب تر باشه
صداي ياسر من رو از فكرام بيرون آورد وقتي پرسيد:
"چي ميخوري؟"
و منو رو دستم داديه نگاه به منو طولاني رستوران انداختم و بالاخره تصميم گرفتم استيك سفارش بدم.ياسر براي خودش اسپاگتي سفارش داد و قبل از اينكه گارسون بره از من پرسيد:
"دسر؟""نه"
خلاصه جواب دادم.شب ها اصلا ميل به غذا ندارم چه برسه به دسر بعدش!دوباره به بيرون خيره شدم.واقعا نميدونستم چيكار كنم...بذار تصحيحش كنم...نميدونستيم!
ياسر بعضي وقتا دهنشو باز ميكرد تا چيزي بگه ولي به محض اينكه بهش نگاه ميكردم،اونو ميبست انگار نميدونست از كجا شروع كنه...
حدود پنج دقيقه بعد ياسر آه كشيد و تصميم گرفت يه حرفي بزنه:
"از اينجا خوشت مياد؟"لبخند زدم و جواب دادم:
"البته.اينجا...خوبه"اون هم لبخند زد و گفت:
"خوبه"انگار دوباره قرار بود سكوت بين مون بياد ولي اومدن گارسون با ظرف غذاها سكوت مون رو شكست
احساس گرسنگي ميكردم و البته كه بعد از چند ساعت بايد احساس گرسنگي بكنم!اولين قاشق رو گذاشتم توي دهنم.اون واقعا...واقعا مزه عالي اي ميداد
"چطوره؟"
"عالي"
صادقانه جواب دادمسعي كردم هيجاني كه از خوشمزه بودن غذا توي من به وجود اومده بود رو مهار كنم و با وقار غذا بخورم پس بعد از اينكه خوب لقمه اول رو جويدم،قاشق بعدي رو بردم توي دهنم
أنت تقرأ
Forced
Teen Fictionپول… اين كلمه كثيف… دليل بدبختي منه! منو مجبور به احترام گذاشتن به كسايي كه اصلا لياقتشو نداشتن كرد… منو مجبور به سكوت در برابر خيلي چيزا كرد… اين سكوت و احترام بيجا،آينده منو به آتش كشيد!