Chapter 9

578 83 17
                                    


هفت روز از عقد غيابيم با ياسر ميگذره و پس فردا بايد خانواده ام رو ترك كنم.كسي چه ميدونه؟ شايد اين روزا، آخرين دفعاتي باشه كه خانواده، دوستام، فاميل يا اصلا كشورمو دارم ميبينم!
امروز آخرين روز مدرسه قراره باشه.لباس مدرسه رو پوشيدم و حلقه رو تو جيبم گذاشتم.كيفم رو روي يه دوشم انداختم و بعد از خداحافظي با مامانم،از خونه بيرون رفتم و منتظر سرويس شدم

وقتي سرويس بالاخره جلوي مدرسه نگه داشت، پياده شدم و يه نفس عميق كشيدم.اين ديوار، اين در بزرگ، ساختمون آجري مدرسه، سكويي كه ناظم و مدير روش ميايستن و چرت و پرت ميگن، اصلا چرت و پرتاي اولياي مدرسه!، پله ها، كلاسا، تخته...

الان كه فكر ميكنم،ميبينم من عاشق جزء به جزء مدرسه ام! حالا كه قراره شايد براي هميشه اينجا رو ترك كنم،قدرشو ميدونم.قدر معلما ي رو مخ و... دوستام! باورم نميشه قراره ازشون جدا بشم!

بچه ها داشتن صف ميبستن و من مثل احمقا بهشون لبخند ميزدم... دلم براشون تنگ ميشه... دلم براي تك تك كسايي كه ميشناسم تنگ ميشه...
من بايد از اين آدماي خوب جدا بشم و برم پيش يه هيولاي پير... ولي چيكار ميشه كرد؟ دير شده! سرنوشت من اينجوري رقم خورده!

ياسر تو اين چند روز منو تنها نذاشت و نامه ميفرستاد.دو روز اول نامه ها انگليسي بودن ولي بعد از روزي كه رفتم كتاب فروشي و كتاب زبان خريدم، متن نامه فارسي شد... شايد فكر كرده من انگليسي بلد نيستم!

"سحر؟"
دوتا ضربه روي شونه ي راستم احساس كردم.انگار يكي ميخواست منو از فكرام در بياره... و البته كه اون كيميا بود!

سمتش برگشتم و محكم بغلش كردم.انگار با اين كارم سوپرايز شد و يه چيزي مثل "اوه" از دهنش بيرون اومد ولي براي من مهم نيست! اين آخرين روزيه كه مدرسه ميام و به قول مامانم فردا بايد به خودم برسم!

كيميا هم دستشو دورم حلقه كرد و من سعي كردم از اين لحظه لذت ببرم

"اونجا چه خبره؟"
صداي ناظم از پشت بلندگو لحظه ي مارو خراب كرد...

ما سريع خودمونو جمع و جور كرديم و تو صف ايستاديم.كيميا انگار هنوز تو شوك بود! به سمت جلو خم شدم و بغل گوشش جوري كه ناظم نبينه گفتم:
"چته؟"

ميدونم زياد دوستانه نبود ولي چي تو دوستي ما نرماله؟

صورتشو يكم سمت من مايل كرد و گفت:
"تو امروز يكم عجيب شدي! اون از لبخند مليحت كه به اين و اون تحويل ميدادي و اونم از بغل كردنت! يادمه گفتي از اين جلف بازيا خوشت نمياد!"

پيش خودم خنديدم.خب آره! اون راست ميگه ولي الان ميفهمم اين جلف بازي نيست! الان ميفهمم اشتباه ميكردم! الان قدر چيزايي كه دارم رو ميدونم!

جوابشو ندادم و اونم ديگه چيزي نگفت

بقيه روز رو سعي ميكردم با همه خوب باشم.به درس خوب گوش بدم. هركي كمك خواست،بهش كمك كنم،سر كيميا داد يا غر نزنم و تا ميتونم به صورت مهربونش نگاه كنم،حتي مثل ديوونه ها دستمو روي نيمكت مون ميكشيدم و لبخند ميزدم
شايد الان فكر كنن من ديوونه ام! خب حق دارن! اونا هم اگه يه لحظه تصور كنن كه امروز آخرين ديدارشون با اين افراد و اين وسايله، مثل من ديوونه ميشدن

Forcedحيث تعيش القصص. اكتشف الآن