سلام بچه ها...
ديدين فورسد هم تموم شد؟
لازمه كه بگم هدفم از نوشتن اين داستان چي بوده و اميدوارم اين متن يه جورايي شما رو وادار به نتيجه گيري كنه
داستان رو نوشتم تا بعد از هر قسمت طرز فكر هاي مختلف رو برسي كنم.
توي بعضي از قسمت ها كامنتا صد در صد ضد ياسر بود!يعني همه اون رو مثل يه آدم شرور و عصباني كه به هيچي اهميت نميده و حال و بي حاله تصور ميكردن ولي بعد، رفته رفته، ياسر تبديل شد به يه آدم فداكار و عالي!
اين داستان رو نوشتم تا مغز هركي كه ميخونه وادار به فكر كردن بشه! بفهمه كسي كه قضاوتش كرده واقعا چه جور آدمي بوده!
پس بيايم انقدر زود همديگه رو قضاوت نكنيم!شايد همه چيز يهو عوض شد!
كي اول داستان فكرشو ميكرد سحر با اون همه بدبختي و حقارت توي زندگيش، آخر داستان شوهرشو از دست بده ولي يه زن موفق و تحصيل كرده بشه؟
حتي در مورد آينده هم نميشه قضاوت كرد و اون، آينده خوبشو مديون همون شيطان توي قسمت سيزده داستانه!
.
همه ميگفتن قسمت آخر غمگين تموم شد ولي من ميگم نه! ياسر احتمالا رفته جايي كه بهش تعلق داشته...بهشت
و براي خانواده اش هم كلي پول داد گذاشت!
همه چيز پول نيست! درسته!
ياسر باعث شد سحر از يه دختر نوجوون لوس تبديل بشه به يه خانم كامل كه بعد تونست بره دانشگاه و بچه هاش رو هم بزرگ كنه
شخصيت بد داستان (پدر سحر) هم كشته شد و تقريبا همه در آخر خوشحال داشتن به زندگيشون ادامه ميدادن پس نميشه گفت پايان تلخي داشت!
.
و الان ميخوام باز هم از همه كسايي كه ميخوندن و راي و نظر ميدادن، در كل كسايي كه دنبال ميكردن، تشكر كنم. واقعا بهم انگيزه ميدادين و اگه بعضي جاها نتونستم منظورم رو خوب بيان كنم يا خسته كننده شده شده بود،معذرت ميخوامباز هم ممنون
سميرا
أنت تقرأ
Forced
Teen Fictionپول… اين كلمه كثيف… دليل بدبختي منه! منو مجبور به احترام گذاشتن به كسايي كه اصلا لياقتشو نداشتن كرد… منو مجبور به سكوت در برابر خيلي چيزا كرد… اين سكوت و احترام بيجا،آينده منو به آتش كشيد!