Chapter 10

614 81 15
                                    


«سحر عزيزم
انتظارم داره تموم ميشه و به زودي همديگه رو ملاقات ميكنيم
تمام حرف ها رو براي آينده نگه داشتم و اين آخرين نامه ي من به تو هست و بعد از اين، رو در رو حرف هام رو به تو ميزنم
بايد بدوني خيلي دوستت دارم
ياسر»

انگار يكي اينجا خيلي ذوق كرده! حالم از اين نامه هاي عاشقانه بهم ميخوره

جعبه ي كوچيكي كه كنار نامه بود رو باز كردم و يه قلم ديدم.خيلي خوشگل بود و بدنه اش از طلاي زرد بود و اسم من روش حك شده بود

ولي اينم قراره كنار اون يكي هديه ها بره پس بلند شدم و اونو توي كارتن گذاشتم

واقعا خوشحالم كه اين نامه بازي ها بالاخره تموم شد و واقعا ميترسم از اينكه تموم شد! من نميتونم ، هنوز آماده نيستم تا تو نقش يه همسر زندگي كنم ولي چيكار ميشه كرد؟

چراغ رو خاموش كردم و به خواب عميقي فرو رفتم

...

"بيدار شو دخترم"
صداي مادرم منو از خواب بيدار كرد و دست نرمش، مشغول نوازش سرم بود

كش و قوسي به بدنم دادم و با صداي خوابالودي گفتم:
"ساعت چنده؟"

"ده...و ساعت ده و نيم وقت اپيلاسيون داري"
بدنم لرزيد!انگار واقعا داره اتفاق ميفته! من قراره امروز خودمو براي رو به رو شدن با يه مرد آماده كنم!

نفس عميقي كشيدم و سعي كردم با اين كار ضربان قلبم رو به حالت نرمال دربيارم و تقريبا موفق شدم.به خودم يادآوري كردم كه من درحال تلاش براي كنار اومدن با اين موضوع هستم
زود لباس پوشيدم و صبحانه مختصري خوردم و قبل از خارج شدن از خونه مطمئن شدم كه حلقه دستمه!

كارم اونجا تا ظهر طول كشيد و بعد از اون با مادرم رفتيم رستوران

استرس،ناراحتي و عصبانيت رو توي چشم هاي مادرم ميتونستم ببينم ولي اون سعي ميكرد قايم شون كنه

وقت آرايشگاه ساعت سه ظهر بود و به موقع به اونجا هم رسيديم

آرايشگر ابروهامو برداشت ولي بهش اجازه ندادم اونا رو خيلي نازك كنه يا كاري كنه كه چهره ام بزرگونه بشه!من واقعا روي صورتم حساسم!

با اين حال اگه كسي الان منو ببينه متوجه نميشه كه من شونزده سالمه!حداقل من اينجوري فكر ميكنم!

تا بعداز ظهر توي آرايشگاه بوديم و بعد رفتيم تا چند دست لباس نو بخريم.به مادرم گفتم كه چمدونم ديگه جا نداره ولي اصرار كرد و گفت كه اونجا حتما بايد سر و وضعم مناسب باشه
بالاخره بعد از يه روز طولاني به خونه برگشتيم و با پدرم مواجه شديم.

Forcedحيث تعيش القصص. اكتشف الآن