Chapter 6

597 87 6
                                    


آخرين كسي كه انتظار داشتم...

تمام جرئتمو جمع كردم و جواب دادم

-چي كار داري امير؟

سعي كردم صدام عصباني به نظر برسه ولي كاملا موفق نشدم

-شماره مو پاك نكردي مگه نه؟

اوخ!فكر كنم سوتي دادم

-هه!واقعا با خودت چي فكر كردي؟ معلومه كه پاك كردم!

اعتماد به نفس تو صدام كافي بود؟
اون خنديد و بعد با تمسخر گفت:

-پس هنوز شماره مو حفظي؟

يه سوتي ديگه ولي بدتر...

-امير لطفا بس كن!نميخوام مثل قبل بشه...اصن...اصن تو شماره جديد منو از كجا آوردي؟

-كسي كه آشنامون كرد...كيميا

بايد حدس ميزدم! من شماره مو عوض كردم تا امير ولم كنه ولي كيميا گند زد به همه چي!

-براي چي دوباره زنگ زدي؟ميخواي دوباره بابام...

نذاشت حرفم تموم بشه و با تمسخر گفت:
-ميخواد چيكار كنه؟دوباره تهديد كنه كه چند نفرو ميفرسته بزنن منو؟

-همه چيز از آخرين باري كه با من حرف زدي فرق كرده

اگه...اگه ياسر بفهمه چي؟

-هيچـ...

خواست حرف بزنه ولي من حرفشو قطع كردم و گفتم:

-هيس!هيچي نگو امير لطفا!همه چيز تموم شده!خودتم ميدوني من هيچ وقت حق انتخاب براي خودم نداشتم و از اين به بعد،بدتر هم شده! خداحافظ!

و سريع همه جا بلاكش كردم. عقد اجباري و صحبت كردن با كسي كه يه زمان دوستش داشتم واقعا برام سنگينه

تمام خاطراتم دوباره يادم اومد.يادمه با اينكه هيچ وقت از نزديك نديدمش ولي بازم چقدر بهش وابسته شده بودم و وقتي پدرم فهميد،چقدر من و اون آسيب ديديم.

كتابامو برداشتم... ميدونم براي يه تازه مثلا عروس خيلي عجيبه ولي زندگي منم عادي نيست!

من فقط به يه حواس پرتي نياز دارم.شايد بتونم سعي كنم تا درس بخونم...

چند صفحه حل كردم ولي حواسم اينجا نبود... ساعت هاي زيادي ميگذره ولي نميتونم،تمركز ندارم

همه اش به ده روز آينده فكر ميكنم...

دست از درس خوندن كشيدم و روي تخت نشستم و به در خيره شدم

دارم ميميرم از استرس و منتظرم...
چي؟
چرا بايد منتظر باشم؟
چه بلايي داره سرم مياد؟
نه...من منتظر نيستم فقط كنجكاوم ببينم ميخواد چي بگه!

يك ساعت... دو ساعت... سه ،چهار، پنج ساعت گذشت و شب به نيمه رسيد ولي خبري از نامه نشد

چراغ هارو خاموش كردم و به صداي مادرم كه اصرار ميكرد برم غذا بخورم اهميت ندادم و خوابيدم

Forcedحيث تعيش القصص. اكتشف الآن