Chapter 43

536 83 37
                                    


غذايي كه تو دهنم بود با صداي تقريبا بلندي پايين رفت.انتظار همچين سوالي رو نداشتم و نميدونم چي جواب بدم.من و امير هيچ كاري نكرديم،حتي از نزديك همديگه رو نديده بوديم ... الان ميفهمم در مقايسه با حسم نسبت به ياسر، ميشه گفت من اصلا به اون هيچ حسي نداشتم

پس چرا دروغ بگم؟شايد الان كه ياسر توي مود بهتريه بتونم حقيقت رو بهش بگم و اون ممكنه بتونه خودشو كنترل كنه

يه نفس عميق كشيدم و به چشماش خيره شدم.حتي اگه يه درصد ميخواستم بهش دروغ بگم،ديگه نميتونستم...

"اممم...خب...جدي نبود"

"پس داشتي!"
گفت و چشماشو بست

لعنتي منظورمو فكر كنم بدجوري گرفت

"نه نه نه!اين اصلا جوري كه فكر ميكني نبود! ما همديگه رو از نزديك نديده بوديم و فقط تلفني در ارتباط بوديم.خب راستش همونم براي من زياد بود چون خانواده ام نميذاشتم برم بيرون.بعد نميدونم چجوري پدرم متوجه شد و رفت و تهديدش كرد..."

ميخواستم حرفمو ادامه بدم و بهش بگم كه رابطه ما همونجا تموم شد ولي حرفمو قطع كرد و گفت:
"من بهش گفتم"

وايسا!چي؟

"چيييييي؟"
نفسم بريد

"اون پسره...اسمش چي بود؟امير!با يه دختر ديگه هم بود.من به پدرت آدرس پسره رو دادم"

لعنتي لعنتي اون چه غلطي كرده؟

"امير با يه دختر ديگه بوده؟تو اصلا اسمشو از كجا فهميدي؟"

اون يه نفس عميق كشيد و با جديت گفت:
"من مواظب تو بودم.قبلا هم بهت گفتم قدرت من زياده سحر..."

دقيقا هنگ بودم!
ياسر مدت ها بود كه منو زير نطر داشته و امير با يه دختر ديگه بوده!

با خودش چه فكري ميكرد وقتي هرشب قبل از خواب به من ميگفت دوستم داره؟

ياسر رابطه ي من و امير رو خراب كرد.خب من دوستش داشتم و اگه ياسري در كار نبود و من نميفهميدم كه امير به من خيانت كرده بازم بهش علاقه داشتم...

نميدونم شايد چون اون تنها پسر توي زندگيم بوده؟
اينو ادامه اش ندادم چون ميدونم ممكنه دعوا بشه و من تو شرايطي نيستم كه بخوام دعوا كنم
بعد از چند دقيقه ياسر گفت:
"هنوز دوستش داري؟"

اون نبايد جدي باشه!!!

"شوخي ميكني؟چرا وقتي تو هستي بايد به اون فكر كنم؟"

دست خودم نبود ولي اعتراف كردم و از خودم راضي بودم...چون باعث شدم اون لبخند قشنگش روي لباش بشينه

احساساتم نسبت به اون هرروز بيشتر ميشه. من از ازدواج اجباريم با اون راضي ام...

هرچقدر دعوا كنيم،سر هم داد بزنيم، بگم ازش متنفرم ولي بازم دوستش دارم و نميتونم جلوي خودمو بگيرم

بالاخره سير شديم و از اون برج زديم بيرون.قرار عالي اي بود و خوشحالم كه تصميم گرفت منو از عمارت بيرون بياره.تا اونجايي كه من ميدونم ياسر خيلي درگير كارشه...اگه شغلش مثل پدر من باشه پس بايد زودتر بياد خونه و كمتر از اون كار كنه ولي اين طور نيست!ياسر بيشتر از شغلي كه داره فعاليت ميكنه

شديدا احساس خستگي ميكردم و به محض اينكه وارد عمارت شديم ياسر دستمو گرفت و با آسانسور رفتيم بالا

دلدردم اصلا شديد نيست!واقعا بعد از اون شب احساس درد نكردم!ياسر داره لوسم ميكنه

خب شايد اين رفتاريه كه يه مرد بايد با زن باردارش داشته باشه

بعد از عوض كردن لباسا و مسواك زدن توي تخت دراز كشيده بودم و داشتم از هيجان ميمردم.حالا كه ياسر داره سعي ميكنه با من خوب رفتار كنه پس منم نميخوام اذيتش كنم.ميدونم هركي باشه فكر ميكنه ياسر با يه آيفون سيكس منو گول زده ولي من از چشماش ميفهمم كه فقط دنبال اينه كه به من اعتماد كنه...شايد اين باعث ميشه خودش احساس بهتري داشته باشه

"به چي فكر ميكني؟"
ياسر وقتي از حموم بيرون اومد پرسيد

"به اينكه كي ميتونم به كيميا زنگ بزنم"
خب راست نگفتم ولي دروغ هم نبود

"هروقت خواستي"
گفت و شونه هاشو بالا انداخت و رفت توي كمد

اين بهتر از چيزيه كه فكرشو ميكردم! دقيقا احساس دختر بچه اي رو دارم كه بهش يه عروسك بزرگ دادن!

"مادرم چطور؟"
با ترديد پرسيدم...شايد عصباني شه؟

ولي نشد فقط با لحن جدي گفت:
"فعلا نه"
بعد از چند لحظه سكوت ادامه داد:
"هروقت بهت گفتم"

"باشه"
گفتم و خميازه كشيدم

چند دقيقه بعد از كمد بيرون اومد،چراغ رو خاموش كرد و كنار من خوابيد
خوبه حداقل بعد از مدت ها با آرامش كنارش ميخوابم...

----------------
بچه ها غرغر نكنيد ميدونم خيلي كم بود ولي بيشتر از اين نميتونستم ادامه ش بدم
قسمت بعد چند ماه بعده
دليل تاخير هم اين بود كه راي ها يهو كم شد
از كسايي كه راي ميدن هم واقعا معذرت ميخوام

Forcedحيث تعيش القصص. اكتشف الآن