Chapter 5

631 79 9
                                    


"سحر!!!"

داد معلم منو تقريبا پروند و فكرم به كلاس برگشت.اون كنار نيمكت ما ايستاده بود و كتابم دستش بود.اون...اوه نه!ااون داره مشقارو چك ميكنه!!!

"اين چرا خاليه؟"
گفت و به كتابي كه دستش بود اشاره كرد.

واقعا كي ميتونستم اين لعنتي رو حل كنم؟مطمئنا اين زن باور نميكنه من نميتونستم مشقا رو انجام بدم... حتي اگرهم بهش جريانو توضيح بدم، فكر ميكنه سركارش گذاشتم و به دليل توهين به شعور معلم، حداقل ممكنه برام منفي بذاره

"ببخشيد"
تنها جمله اي كه فكر ميكردم مناسبه رو گفتم. كي فكرشو ميكرد كسي مثل من بخواد از معلما براي انجام ندادن مشقا عذرخواهي كنه؟

"چرا؟چرا سحر؟تو كه فعال بودي؟ الانم كه اصلا تو كلاس نيستي!نبايد اينجوري رفتار كني"

صداي معلم داشت بلند ميشد و من فقط سرمو پايين انداختم.كسي باور ميكنه تو قرن بيست و يك پدري با دخترش همچين كاري بكنه؟

نيم ساعت گذشت و كيميا بعضي وقتا دستمو ميگرفت و با ترحم و پرسش بهم نگاه ميكرد چون از اول صبح باهاش حرف نزده بودم.مطمئنا داره از كنجكاوي ميميره

هيچ كس نميفهمه زندگي تا چه حد ميتونه بد باشه يا پول چقدر ميتونه كثيف باشه!

ادبيات درس مورد علاقه ام بود و برعكس بقيه درسا توش خيلي فعال بودم ولي الان خيلي خسته كننده بود... من فقط نياز دارم بخوابم،استراحت كنم تا شايد هضم اين اتفاق برام راحت بشه

يك نفر،دوبار به در زد و بعد خدمتكار مدرسه مون وارد شد و رو به معلم گفت:
"سحر قرباني...وسايلشو جمع كنه پدر و مادرش اومدن دنبالش"

با چشماي گرد شده به اون زن خيره شده بودم. فكر كنم يادم رفته بود امروز چه روزيه! قلبم تو سينه تند تند ميزد و دستام ميلرزيد. گرفتگي اي رو تو گلوم احساس ميكردم

كيميا شونه مو تكون ميداد و معلم با پوزخندي گفت:
"نميخواي بري؟"

سرمو تكون دادم تا مثلا به خودم بيام ولي فرقي نكرد

با عصبانيت و بي حوصلگي كتابا و جامداديمو توي كيفم ريختم زير لب از معلم خداحافظي كردم و بدون نگاه كردن به جايي از كلاس بيرون رفتم. انگار داشتم اشك هامو قايم ميكردم

پله هارو تند تند پشت سر گذاشتم و با پدرم و مادرم كه چشماش قرمز بود رو به رو شدم.هردوتاشون لباساي مجلسي شونو پوشيده بودن و تو دست مامانم يه كيسه بود

مادرم يه لبخند مصنوعي زد و دستشو سمتم دراز كرد ولي من ازشون رد شدم و اونا دنبالم اومدن. خسته تر از اينم كه وقتمو با اونا بگذرونم.ديشب مدام گريه ميكردم و صبح هم كه اينجوري گذشت.

واقعا من آماده نيستم. خداااااا! من آماده نيستم!
توي ماشين نشستيم و همونجا هم لباسمو عوض كردم.دامن صورتي و مانتو كتي سفيد و شال صورتيم... وقتي اينا رو خريدم فكر ميكردم ممكنه براي همچين مناسبتي بپوشم؟

"اينجا كه خونه خودمونه!"
وقتي خونه مونو ديدم گفتم.چه دليلي داشت بيان دنبالم تا بيارنم خونه خودمون؟!

مادرم گفت:
"عاقد مياد اينجا"

سرمو تكون دادم و از ماشين پياده شدم

تو كل مراسم من روي يه مبل نشسته بودم و نگاه مادر و پدرم و ماموراي اون مرد و چرت و پرتايي كه عاقد ميگفت برام مهم نبود. ولي پوزخندي كه روي لب پدرم بود باعث دردي تو قلبم ميشد. من فقط منتظر يك لحظه بودم...لحظه اي كه بدبختي خودم رو قبول كنم...

"وكيلم؟"

چشمام رو بستم و اجازه دادم تمام خاطراتم تا الان،تو چند لحظه از جلوي چشمم رد بشه

آينده مو دست سرنوشت سپردم و براي پدرم، اين بدبختي رو قبول كردم:
"بله"
و صداي هق هق مادرم بلند شد.

يكي از اون مامورا يه جعبه ي كوچيك مخملي جلو آورد.ميدونم چيه پس با بي حوصلگي بازش كردم و بدون نگاه كردن به حلقه،دستم كردمش
سمت عاقد رفتم و چند جا رو امضا كردم. دختري سند بدبختي خودشو امضا كرد... هه!چه تيتر مسخره اي!

از همه ي اون آدما گذشتم و وارد اتاقم شدم و درو بستم و بالاخره بغضم شكست...

...

هوا تاريك بود و تو اتاقم هم هيچ نوري نبود.اشكام خشك شده بود و فقط به ديوار خيره شده بودم تا اينكه زنگ موبايلم سكوت اتاق رو بهم زد

اول سعي كردم بهش بي توجهي بكنم ولي زنگش خيلي رومخ بود و انگار طرف نميخواست ول كنه!

بلند شدم و سمت گوشيم رفتم ولي با چيزي كه ديدم نفسم بريد

شماره ي خودش بود!

اون...اون... اوه خداي من!نه!ديگه نه!

Forcedحيث تعيش القصص. اكتشف الآن