Friends just for now;pt8

90 15 0
                                    


*5 October

مسابقات بوکس تقریبا به انتهای خودش نزدیک میشد و تهیونگ با پشت سر گذاشتن مرحله نیمه نهایی و شکست دادن حریف دورگه برزیلی_مکزیکی خودش ، حالا باید در مرحله فینال مقابل رقیب قدیمی اش همون پسر آمریکایی نژادپرست قرار می‌گرفت اسم اون پسر جک هارلو بود.
( یکی نیست به نویسنده بگه به جک هارلو چیکار داری حالا..😄)
و به عنوان پسر رئیس یکی از باند های مافیایی بزرگ مواد مخدر و اسلحه که توی نیویورک نفوذ زیادی داشت و به راحتی میتونست هر دوره از مسابقات با پول تمام حریف هاشو بخره و با تقلب به فینال برسه ؛ اما اینبار چه نقشه ای برای مقابله با تهیونگ داشت؟ میدونست که پسر کره ای رو هیچ وقت نمیتونه با پول بخره و اون آدم خیلی اخلاق مداری بود .....

از اون سمت تهیونگ هم که انتظار دوباره رو به رو شدن با اون پسره عوضی رو داشت باید حواسش رو خیلی جمع می‌کرد؛ بنابراین این دفعه با خودش هفت تیر و شات گان و چند اسلحه سرد برداشته بود و داخل ساک ورزشی اش جاساز کرد تا اگه اون آدما دوباره بهش حمله کردند بتونه از خودش دفاع کنه ؛ بله اون اینبار خودش رو برای هر اتفاقی آماده کرده بود ؛
البته این اولین باری نبود که اون پسر با خودش اسلحه حمل می‌کرد و توی نوجوانی و سال های سخت زندگیش به خاطر حفظ جون خودش مجبور به یادگرفتن کار با اسلحه به طور مخفیانه شده بود.
حتی یک بار زمانی که فقط ۱۴ سالش بود بعد از یک مسابقه توسط یکی از کارکنان به زور داخل اتاقی کشیده شده بود و در حالی که اون موجود پست فطرت قصد تجاوز به تهیونگ ۱۴ ساله رو داشت مجبور شد با هفت تیر به پای اون عوضی تیر بزنه تا بتونه از اون مخمصه فرار کنه....

در حال جاسازی خنجر در گوشه ای از کیفش بود که با کوبیدن به درب اتاقش از جاش پرید:

_ تهیونگ هیونگ.... منم جونگکوک..... میتونم بیام داخل؟

با عجله خنجر رو داخل کیف گذاشت... زیپش رو بست و جواب داد:

_آ ..... آره آره بیا داخل......
_ رفیق آماده ای بریم؟ امروز میخوام خودم مدال طلا رو گردنت بندازم..:))
_ هه هه .... آره حتما همین کارو بکن جونگکوکا...
_ صدات یجوری شده... قیافه ات هم گرفته است...اومم راستشو بگو از چی نگرانی؟ ببین حتی اگه طلا هم نگرفتی من نقره هم قبول میکنم پس لازم نیست واسه خاطر من حرص بخوری فقط باید بعدش شام مهمونم کنی... باشه گود بویِ من؟؟
تهیونگ لبخند غمگینی زد و آروم گفت:

_آیشش.... کمتر نمک بریز جونگکوکی....
_ تو هم کمتر جدی و سنگ باش تهیونگی.... بَده دارم از فاز دپ و افسرده ات میارمت بیرون ؟؟
خب بسه دیگه کمتر حرف بزن و بپوش بریم که دیرمون شد تو ماشین منتظرتم....

پسر رفت و در رو پشت سرش بست ....
تهیونگ در اعماق وجودش از اینکه دوستی مثل جونگکوک نصیبش شده بود احساس سرخوشی می‌کرد کاش برای همیشه میتونست اون رو پیش خودش نگه داره ....اما آیا ممکن بود؟؟

 On the green road    🔳  (VKook)Место, где живут истории. Откройте их для себя