white swan ; pt21

97 8 0
                                    


* 7ام May سئول؛ ساعت 9 صبح :

_ صبحت بخیر جین هیونگ ... خب ... امروز جفتمون تعطیلیم ... بگو چه غذایی هوس کردی بخوری تا درست برات کنم؟

جین در حالی که تازه روی کاناپه بیدار شده بود با صدای نامجون چشماش رو باز کرد و چند ثانیه ای به همون وضعیت روی کاناپه دراز کشید سپس بلند شد و نشست:

_ اوع..... صبر کن ببینم..... من .... من اینجا چیکار میکنم !! .... دیشب....آیگوووو.... چرا چیزی از دیشب یادم نمیاد؟!

نامجون دو فنجان چای سبز داخل سینی گذاشت و به سمت جین قدم برداشت ؛ یک فنجان رو جلوی پسر گذاشت و با لحنی آروم و لطیف جواب داد:

_ هیونگ .... نگران نباش هیچ اتفاقی نیوفتاده ... فقط دیشب که توی کارائوکه بودیم ؛ تو مثل همیشه زیاد از ظرفیتت نوشیدی... بعدش هم طبق معمول حالت بد شد و از اونجایی که با خودم ماشین نیاورده بودم ؛ مجبور شدم پیاده تا خونه ام کولت کنم :))
_ یاااا.... چینجاا؟؟.... آخخخ.... پس واسه همین سرم داره میترکه .... آه ‌... نامجونا .... لطفا کمکم کن از جام بلند شم ... حس میکنم خیلی سرم گیج میره....

جین دستش رو روی سرش گذاشت و با گفتن آخی سعی در بلند شدن داشت ؛ که نامجون به سرعت خودش به جین رسوند و دست پسر رو گرفت و به او کمک کرد تا بتونه از روی کاناپه بلند بشه ...جین در طول راه رفتنش تعادلش رو از دست داد و نزدیک بود بیوفته که نامجون از جلو با دستش کمر خوش فرم جین رو گرفت و مانع افتادنش شد ... جین چند ثانیه ای به نامجون خیره شد و نامجون هم با همینطور البته با کمی خجالت... بنابراین دستش رو از دور کمر جین با عجله برداشت و دوباره دستش رو گرفت و بهش کمک کرد تا بتونه وارد دستشویی بشه... نامجون توی این ۸ سال رفاقت اش با جین ؛ همیشه اون رو حمایت می‌کرد و همراه همیشگی جین باقی مونده بود ؛ اما چند وقتی میشد که حس می‌کرد احساسات اش نسبت به جین تغییر پیدا کرده و با دیدنش هول میشه ؛ با ندیدنش هم دلتنگ... اما این احساسش رو همچنان درون قلبش حبس کرده بود تا بتونه مثل همیشه کنار جین بمونه و پسر رو معذب نکنه ؛ از گفتن حقیقت می‌ترسید و دلیل ترسش هم از دست دادن جین بود.....

_ اوه.... بهتر شدی؟
_ هوم.... فکر می‌کنم خوردن شیر گرم حالمو کمی بهتر میکنه‌....
_ اوع.... درسته ؛ صبر کن الان برات آماده میکنم ؛

و به جین نزدیک شد تا دوباره بهش در راه رفتن کمک کنه که جین کمی خودش رو عقب کشید:

_ اممم..... خودم ... میتونم برم .... ممنون....
_ هااه.... درسته... خوبه...‌ پس من میرم تا برات شیر گرم درست کنم

نامجون با حالت هول شدگی گفت و فورا به سمت آشپزخونه راه افتاد....

جین همزمان با خوردن شیر گرم به همراه عسل ؛ هرازچندگاهی هم با چهره خجالت زده ای به نامجون زیر چشمی نگاه کرد ؛ خب شاید دلیلش این بود که اصلا دوست نداشت نامجون اون رو توی حال خراب ناشی از مستی ببینه و حتی تا خونه اش کول کنه و ....

 On the green road    🔳  (VKook)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang