Never Let go 💚🤍pt26

57 4 4
                                    


*صبح روز بعد:

به سختی چشماش رو باز کرد ؛ درد پهلوش هنوز هم به قوت خودش باقی بود و باعث شد از شدت سوزش پلک هاش رو بهم فشار بده ... سرش رو به اطراف چرخوند و با اینکه همه جارو تار می‌دید اما متوجه شد یه نفر دیگه هم روی تخت کناری اش بیهوش افتاده ...
چند بار پلک های چشماش رو به همدیگه فشار داد تا بتونه دور و بر رو واضح ببینه ؛ بعد از چند دقیقه که هشیاریش بهتر شد به سرمی که به دستش وصل شده بود نگاهی انداخت و بلافاصله اون رو از دستش جدا کرد ...
روی تخت نشست و به جونگکوکی که روی تخت کناریش افتاده بود زل زد ...
" ینی این پسر دوباره به خاطر من به این روز افتاد؟؟ آیشش که تو چقدر احمقی کیم تهیونگ! چرا باید دوست پسر خودتو دنبال خودت به همچین جای خطرناکی می کشوندی؟ اونم وقتی که تازه بعد این همه سال پیداش کردی؟ تو واقعا یه کله پوکی!
توی این افکار بود که جونگکوک آهسته چشماش رو باز کرد ؛ همزمان دو نفر هم وارد اتاق شدند :

_ اوه جناب رئیس؛ شما نباید سرم رو می‌کشیدین... تازه بخیه خوردین و خون زیادی ازتون رفت....
_ لازم نیست نگران من باشین ... حال پسرم چطوره؟ *)
_ اوه ایشون ... حالشون بهتره ... اما به خاطر اینکه دیروز برای پارگی تاندون پاشنه پاشون یه جراحی کوچیک انجام دادن فعلا استراحت مطلق ان و نباید حرکت کنن ...
_ باشه ... ممنون حالا میخوام باهاش تنها باشم
_ البته فقط اجازه بدین سرم شونو عوض کنیم ...
_هوم... باشه ... اجازه میدم !

جونگکوک اما هنوز کاملا هشیار نشده بود و از گفت و گو بین آدمای اون اتاق فقط یسری اصوات نامفهوم به گوشش می‌رسید...

دکتر و پرستار بعد از انجام کارشون و تعظیم به تهیونگ از اتاق بیرون رفتن ... تهیونگ فورا خودش رو به کناره تخت جونگکوک رسوند و دست پسر رو توی دو دستش با ملایمت گرفت و با صدای آرومی لب زد :

_ جونگکوکا تو حالت خوبه؟... اصلا نمیفهمم چرا...چراا تو ... هم ... همیشه باید به خاطر من تو رنج و عذاب باشی؟
از شدت درد زخمی که روی قلبش و بعد هم به پهلوش وارد شده بود کلماتش رو منقطع بیان کرد ...
_ چرا ... من و تو نمیتونیم یه زندگی عادی و آروم داشته باشیم هوم؟
شاید ... شاید جوابش من باشم ... این منم که همیشه تو رو توی مخمصه می اندازم درسته! از همون روز اول که توی باشگاه منو دیدی ... با زندگی آروم و عادی ات خداحافظی کردی!... همش تقصیر منه ...

صورتش رو به دستی که توی دستاش گرفته بود نزدیک کرد و بوسه ملایمی روی اون کاشت ‌‌...
جونگکوک حالا دیگه کاملا به هوش اومده بود و میتونست چهره تهیونگ رو واضح تر از چندی قبل ببینه!
اشک هاش رو ببینه!
بغض اش رو حس کنه!
غم رو از توی چشماش بخونه!

پس دیگه طاقت نیاورد و با سختی و صدای آروم پرسید :

_ تهیونگ هیونگ لطفا ... چ...چرا ... داری... آخخخ ...‌ گریه میکنی؟
ما ... ما که موفق شدیم پسر ... آهه... حداقل اش اینه که ما موفق شدیم جون برادرت رو نجات بدیم! پس دیگه مثه بچه ننه ها گریه نکن ... آخ...

 On the green road    🔳  (VKook)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora