PART 1

613 37 23
                                    


- عجله کن هادِس، اون خنجر باید روی قلبش فرود بیاد.

نفس‌های عمیق و پی‌در‌پی می‌کشید و با چشم‌هایی که تماما سیاه بودن، خیره معشوقش بود. معشوقی که حالا اون رو به یاد نمی‌آورد و تنها به شکل دشمنی می‌دیدش که باید قلبش رو با این خنجر سوراخ کنه.

صدای پر از تمسخر مرد، باز بالا رفت و گفت:

- باید به حرف پروردگارت گوش بدی هادِس.

خنجر رو هر لحظه پایین و پایین‌تر می‌آورد. درکی از اطرافش نداشت و فقط می‌خواست کاری که ازش خواسته شده رو انجام بده. حتی چشم‌های اشکی پسرک هم نمی‌تونست جلوش رو بگیره، اون دیگه کنترلی روی خودش نداشت و تماما در خدمت تاریکی بود.

- جونگ‌کوکم، خواهش می‌کنم به خودت بیا، من هیچی به تهگوک فکر کن.

صدای وزش باد گوش‌هاش رو اذیت می‌کرد. همینطور صدای خورناس‌ هایی که در چند قدمی‌شون به گوش می‌رسید، ترس رو بیشتر تو وجودشون می‌انداخت. کلافه و سرگردون میون اون لشکر سیاه پوش ایستاده بود و با چشم‌هایی که دیگه عشقی داخلشون نبود، خیره پسرک بود.

- خواهش می‌کنم تلاش کن، یادت بیار ما کی هستیم هادِس...

نگاهش به سمت دختری با موهای مشکی و بلندی که در هوا پریشان بود کشیده شد. چشم‌های سبز رنگش خیس بود و هر لحظه امکان داشت سیلاب اشک‌هاش، تمام صورتش رو فرا بگیره.

نگاهش رو کمی از صورت دخترک پایین‌تر کشید و روی دست‌های سیاه و وحشتناکی که نگه داشته بودنش ایستاد. چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟ این دختر کی بود؟

- تمومش کن...

به حرف کدوم باید گوش می‌داد؟ انگشت‌هاش به دور خنجر محکم‌تر شدن، لرزش دستش کاملا مشهود بود و ادلین، در تلاش بود تا اون رو از این کار منع کنه. حتی اگر به قیمت جونش باشه، باید کاری می‌کرد تا هادس اون‌ها رو به یاد بیاره. سعی کرد خودش رو آزاد کنه و گفت:

- این تو نیستی هادِس، تو نمی‌تونی عشقت و دوست‌هات رو بکشی.

عشق و دوست؟ اما اون هیچی یادش نمی‌اومد. انگار کسی ذهنش رو تکونده بود و همه خاطراتش، مثل گرد و گبار فرشی قدیمی توی هوا معلق بودن و باد اون‌ها رو با خودش می‌برد.

یکی از افراد سیاه پوش، با ناخون‌های بلند و تیزش چنگی روی صورت ادلین که سعی داشت از دستش فرار کنه انداخت. صدای فریاد دردناکش تو محیط پیچید و کمی، فقط کمی قلب هادس رو به درد آورد. خودش هم از این موضوع متعجب بود، چرا این احساسات رو داشت؟

خنجر رو هر لحظه پایین‌تر می‌برد و حالا نوک تیزش، مماس با قفسه سینه معشوقش بود. تهیونگ چشم‌هاش رو بست، قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد و روی خاک سرخ و سیاه دنیای زیرین افتاد.

Resurrection of the sky | (هادِس 2)(Kookv)Where stories live. Discover now