اشک از چشمهای گلوریا هم جاری شد. مردمکهای لرزون هادِس، قطره اشکی که روی گونه دخترک جاری بود رو دنبال کرد. چرا اونم داشت گریه میکرد؟ به چه دلیلی مقابل اون داشت اشک میریخت؟ دندونهاش رو، روی هم فشرد و غرید:
- گریه نکن... گریه نکن لعنتی...
کنترل صداش دست خودش نبود. قلبش داشت میایستاد و نابود میشد. حاضر بود خودش بمیره، خودش نابود بشه؛ اما یه تار مو از سر پسرکش کم نشه. تهگوکش، پسر کوچولوی نازش... این حقش نبود!
کنار در روی زانوهاش نشست و نگاهش به تهیونگ افتاد. به دیوار کنار اتاق تکیه داده بود و بیصدا اشک میریخت. یعنی همه مرگ تهگوک رو باور کرده بودن؟ باور کرده بودن که دیگه خبری از پسرکش نیست؟ که دیگه قرار نیست بخنده و شیطنت کنه؟
نرم پیشونی تهگوک رو بوسید. بدنش سرد بود و لرزه به تن سست شده هادِس میانداخت. سر کج کرد و رو به تهیونگ تشر زد:
- گریه نکن، فهمیدی؟ پسرمون زندست پس حق نداری گریه کنی... اصلا، اصلا تو مگه خدا نیستی؟ خوب پسرمو زنده کن...
به بقیه میگفت گریه نکنید، اما خودش بیشتر از هرکسی اشک میریخت. چشمهاش میسوخت و حتم داشت حالا به حدی سرخه که هیچی از سفیدی چشمهاش پیدا نیست.
صدای قدمهای دیگهای به گوش رسید و بعد از اون، ادلین و جیهوپ بالای پلهها بودن. ادلین اول به تهیونگ و گلوریا نگاه کرد و بعد نگاهش به سمت جونگکوک رفت. بدون هیچ حرفی به سمت جیهوپ برگشت و گفت:
- آ... آران... تو بچهها رو ببر پایین خوب؟ من... من حلش میکنم توروخدا ببرشون نذار ببینن.
آرلین که برادرش رو در آغوش داشت و پشت سر جیهوپ ایستاده بود، معترض گفت:
- چرا مامان؟ چیشده مگه؟ خوب حداقل بذار تهگوکم ببریم پایین میترسه.
ادلین لب پایینش رو گاز گرفت تا جلو بچهها اشکی نریزه، اخمهاش رو در هم کشید و گفت:
- نه، همین حالا میرید پایین زود.
رو به آران ملتمسانه ادامه داد:
- خواهش میکنم، اینجوری برای هادس بهتره...
آران چشم بست و سرش رو به علامت مثبت تکون داد. برگشت و آرلین و آدسان رو به اجبار پایین برد. ادلین نفس عمیقی کشید و به سمت هادس رفت، به سمت دوستی که حالا داشت برای بار چندم شکستنش رو جلو چشمهاش میدید. کنارش که رسید، آروم روی زمین نشست و زمزمه کرد:
- هادس؟
جونگکوک چشم از صورت سفید و رنگ پریده تهگوک گرفت و به ادلین نگاه کرد. انگار که با دیدنش زخم قلبش تازه شده باشه، چشمه اشکش باز جوشید.
- ادلین...
ادلین لبخند تلخی زد و دست روی شونهاش گذاشت. اون بهتر از هرکسی هادس رو میشناخت. میدونست الان چطور باید آرومش کنه... تمام این سالها، پا به پای قلب شکسته هادس راه اومده بود و مرهم این حالش رو خوب بلد بود.
YOU ARE READING
Resurrection of the sky | (هادِس 2)(Kookv)
Fanfiction«کامل شده» «جلد دوم هادِس» چه میشود اگر خداوندگار... به همه دروغ گفته باشد؟ آسمان قرار است بپا خیزد و در این رستاخیز، فردی نابود و دیگری به تخت خواهد نشست... ژانر: عاشقانه، ماورایی، تخیلی، هیجانی، معمایی