PART 17

74 11 23
                                    


نفس عمیقی کشید و دست‌هاش رو دور بازوهای خودش پیچید. روی بالکن ایستاده بود و تو تاریکی شب، آسمون و محوطه عمارت رو از نظر می‌گذروند. همه چی آروم بود و ادلین نمی‌دونست از این بابت باید خوش‌حال باشه یا نه!

بوی بارون و خاک خیس خورده زیر بینیش می‌پیچید و باعث می‌شد هرچند کوچیک اما لبخند بزنه. اینکه با تمام اتفاقاتی که پشت سر گذاشتن، هنوز هم لبخند می‌زد واقعا براش عجیب بود! درسته که فرد ضعیفی نبود، اما حالا فقط نگرانیش برای خانواده‌اش داشت اون رو از پا درمی‌آورد.

مهم نبود اگر اتفاقی برای خودش بیوفته، مهم نبود اگر پایان این رستاخیز خودش نباشه، اما از ته قلبش آرزو می‌کرد تا اتفاقی برای خانواده‌اش نیوفته... می‌خواست همسرش و بچه‌هاش سالم بمونن و همچنان زندگی کنن.

- نمی‌دونم اونجایی، یا طبق گفته تهیونگ واقعا مردی... اما مراقب خانواده‌ام هستی مگه نه؟ 

رو به آسمون صحبت می‌کرد. صدای زمزمه‌هاش بین صدای بارون درست شنیده نمی‌شد، اما اونی که باید حتما می‌شنید.
- من اهریمنی بودم که وجودت برام اهمیتی نداشت، البته... اون موقع تهیونگ رو مقصر همه اینا می‌دونستم!

سرش رو متاسف برای خودش تکون داد و کلماتش رو ادامه داد:

- فرقی نداره تو خالقم باشی یا تهیونگ، مهم اینه حالا دیگه ازت متنفر نیستم. نمی‌دونم چطوری اما، احساس می‌کنم همه چیز زیر سر توعه... می‌خوای امتحانمون کنی، می‌خوای بهت ثابت کنیم لیاقت چیزهایی که بهمون دادی رو داریم و...

کامل کردن این جمله براش سخت بود. هرچند نمی‌دونست واقعا کسی صداش رو می‌شنوه یا نه، اما باز به سختی لب‌هاش رو حرکت داد و گفت:

- گاهی باید از دست بدی، تا لیاقتت ثابت بشه!

همین بود، هیچوقت تا چیزی رو از دست نمی‌دادی نمی‌تونستی بفهمی آیا لیاقتش رو داری یا نه؟! اما اگر بعد از این از دست دادن، تلاش کنی برای به دست آوردن دوباره‌اش؛ اون موقعست که می‌فهمی اون واقعا برای توعه!

اون یک‌بار آران رو از دست داده بود، برای مدت ۱۳ سال... با نگه‌داشتن و به دنیا آوردن آرلین، اجازه نداده بود تمام رشته‌های بینشون از بین بره. با اینکه مدت زیادی طول کشید، سال‌ها نفرت و عشق رو در کنار هم داشت، اما نمی‌دونست همیشه عشقش بیشتر از نفرتش بوده.

دست‌هایی از پشت سر، ادلین رو در آغوش گرفت و طولی نکشید تا دخترک پی به آغوش گرمی که داخلش فرو رفته بود ببره. دست‌هاش رو روی دست‌های جیهوپ گذاشت و بهش تکیه زد. صدای آروم مردش رو از سمت چپ، درست کنار گوشش شنید.

- چرا هنوز بیداری همرزم من؟

همرزم... این چیزی بود که جیهوپ همیشه بهش می‌گفت. درست از لحظه‌ای که نزدیک دروازه دنیای زیرین، میون سنگ‌هایی که با سایه‌هاشون اون‌ها رو پنهان کرده بودن، برای اولین بار این کلمه روی زبون جیهوپ جاری شد و حالا با گذشت سال‌ها؛ ادلین همیشه اون رو از زبون مردش می‌شنید و غرق خوشی می‌شد.

Resurrection of the sky | (هادِس 2)(Kookv)Where stories live. Discover now