بهت و وحشت تمام وجودش رو فرا گرفته بود. به سختی از چشمهای هادِس که تا بسته شدن فاصلهای نداشتن دل کند و مردمک چشمهاش پایینتر اومد. خنجر سمت چپ سینه هادِس فرو رفته بود و خون لباسش رو خیس کرده بود.با بسته شدن چشمهاش، بدنش به سمت چپ مایل شد و روی زمین افتاد. تهیونگ به سرعت نشست و خودش رو نزدیک جونگکوک کشوند. خواست خنجر رو بیرون بکشه، اما لحظه آخر پشیمون شد... اگر با این کارش خون ریزیش زیاد میشد چی؟
انگشت اشاره و وسطش رو به هم چسبوند و روی گردنش، درست روی نبضش گذاشت. نبضی که حس نمیشد... نباید اینطور از دستش میداد! نباید سهم آخرینهاش از این مرد تنها نگاهی عاشقانه و دو دقیقهای باشه...
خسته بود... حالا که به آخر راه رسیده بودن خیلی خسته بود! مرگ، واقعا نعمت بزرگی بود برای انسانها؛ چون زندگی تا ابد هیچ زیبایی جز عذاب نخواهد داشت. این بار چندمی بود که داغ میدید؟ قلبش درد میکرد از زخم اتفاقاتی که فقط دنبال اونها بودن، اتفاقاتی که لحظهای زندگی خوش رو برای تکتکشون زیادی میدیدن و کامشون رو از هر زهری تلختر میکردن.
- نه نه... نه تو نمیتونی، من قرار بود برم تو باید مراقب تهگوک میبودی!
جسم هادِس رو در آغوش کشید و سر روی سینهاش گذاشت. اون خنجر لعنتی نمیذاشت راحت بغلش کنه، ولی نمیتونست کنارش هم بزنه. همه در سکوت بودن و جز هقهقهای تهیونگ چیزی شنیده نمیشد. همشون از بهت اتفاق افتاده، نمیدونستن چی به زبون بیارن؟
تاردین دستهایی که دو طرفش آویزون بود رو مشت کرد. با غضب به جسم بیجون هادِس نگاه کرد و ناگهانی و عصبی، به سنگی که مقابلش بود ضربه زد و فریاد کشید.
اون شیطان احمق همه چیز رو خراب کرده بود، اون خنجر الان باید تو قلب تهیونگ فرو میرفت! الان باید اون اورنیای لعنتی، فرشته نخستین باید به درک واصل میشد... اما اون شیطان لعنتی، تمام زحمات و وقت تاردین رو هدر داد!
- به نظرم بهتره کمتر حرص بخوری دوست قدیمی، بالاخره سنت رفته بالا...
تاردین مکث کرد و چشمهاش رو تنگ کرد. «دوست قدیمی» فقط از دهان یک نفر خارج میشد... کسی که درست نقطه مقابل اون بود، کسی که وجودش پر اهمیتترین در جهان بود!
- آپولون...
***
« فلش بک | شروع خلقت »
صدای چکه کردن قطرههای آب و شعله کشیدن آتش رو میشنید. پلکهای بستهاش رو حرکت داد و بالاخره بازشون کرد. بالای سرش خبری از آسمون نبود و سقفی پنج رنگ مقابل دیدش بود. سفید، سیاه، قرمز، آبی و قهوهای... رنگهایی که نماد پنج نفر بود، نماد «آخنات»...
- به وقت بیدار شدن! واقعا خسته شدم از انتظار.
صدای شوخ نیج از سمت راستش شنیده میشد. از دستهاش کمک گرفت و روی تختی که ساخته شده از ابر بود، نشست. به نیج و موهای قهوهای رنگش نگاه کرد. مثل همیشه تاجی که به گفته خودش نماد خاک بود، روی سرش بود و گوشوارهای نقرهای، از گوش چپش آویزون.
ESTÁS LEYENDO
Resurrection of the sky | (هادِس 2)(Kookv)
Fanfic«کامل شده» «جلد دوم هادِس» چه میشود اگر خداوندگار... به همه دروغ گفته باشد؟ آسمان قرار است بپا خیزد و در این رستاخیز، فردی نابود و دیگری به تخت خواهد نشست... ژانر: عاشقانه، ماورایی، تخیلی، هیجانی، معمایی