PART 27

87 15 46
                                    


ادلین اشک می‌ریخت. هیچکدوم نمی‌تونستن حرکت کنن. برای لحظه‌ای همه چیز تو چشمشون تموم شده بود، دیگه امیدی نمونده بود!

تاردین دو ضربه روی شونه هادِس زد و خیره به تهیونگ گفت:

- اونو می‌بینی هادِس؟ اون به همتون دروغ گفته و حالا تو باید بکشیش.

لبخند خبیثی زد و کنار گوشش ادامه داد:

- من و تو، تیم خیلی خوبی می‌شیم شیطان عزیزم.

با پایان حرفش، هادِس به سمت تهیونگ رفت. به یقه‌اش چنگ انداخت و از بین دست‌های زندان گونه اون سیاه پوش بیرونش کشید. خیره نگاه لرزونش شد و نفهمید که اون داره اشک می‌ریزه. از پشت حاله سیاهی چهره تهیونگ رو می‌دید، ولی نمی‌دونست اون کیه!

تهیونگ تلاشی برای آزاد شدن از دست هادِس نمی‌کرد. حالا که دقت می‌کرد، بیشتر از قبل می‌تونست هادِس واقعی رو تو اعماق نگاهش ببینه. فرقی نداشت که تسخیر شده یا نه! تهیونگ فردی که عاشقش بود رو مقابلش می‌دید. حتی اگر حالا به دستش بمیره هم اشکالی نداشت... مردن به دست کسی که قلبش متعلق به اون بود!

- هادِس؟ تو قاتل نیستی، نکن قربونت برم.

ادلین سعی داشت با حرف‌هاش منصرفش کنه، ولی اون الان هادِس نبود! کنترلی روی خودش نداشت، حتی از خود حقیقیش خیلی دور شده بود. تهیونگ دستش رو برای ادلین بالا آورد و رو به هادِس زمزمه کرد:

- حتی اگر منو یادت نیاد، چشم‌هات بازتاب قلبتو نشونم میدن...

تاردین نزدیکشون بود. زمزمه تهیونگ رو شنید و خندید. چطور یک روزی این فرد خدا بود؟ کسی که حتی نمی‌تونه از خودش دفاع کنه و بنده‌ی عشق شده! چطور خدایی بود اون؟

هادِس، تهیونگ رو روی زمین هل داد و روی شکمش نشست. یک دستش روی شونه‌اش بود و تا مانع بلند شدنش بشه و تو دست دیگه‌اش خنجر. نتونست جلوی پر شدن چشم‌هاش رو بگیره، اجازه داد اشک‌هاش بریزه و حرفی که هادِس گفته بود توی گوشش زنگ زد:

«- خواب دیدم برگشته، خدا شده و ازم می‌خواد... می‌خواد تو رو بکشم! »

میون اشک خندید و زمزمه کرد:

- این خواب جونگ‌کوکه... دوباره خواب‌هاش واقعی شد! انگار این آخر راهه برام.

- عجله کن هادِس، اون خنجر باید روی قلبش فرود بیاد.

کوک نفس‌های عمیق و پی‌در‌پی می‌کشید و با چشم‌هایی که تماما سیاه بودن، خیره معشوقش بود. معشوقی که حالا اون رو به یاد نمی‌آورد و تنها به شکل دشمنی می‌دیدش که باید قلبش رو با این خنجر سوراخ کنه. جای خالی بزرگی تو ذهنش وجود داشت و بهش دهن کجی می‌کرد.

چشم‌های سبزآبی گلوریا خیس بود. صدای التماس‌هایی که برای نجات جون برادرش به تاردین می‌کرد، بین صدای اشک‌های ادلین به گوش می‌رسید؛ اما اون لحظه این حرف‌ها برای تاردین اهمیتی نداشت!

Resurrection of the sky | (هادِس 2)(Kookv)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora