PART 15

109 19 8
                                    


گلوریا نفس لرزونی کشید و با آستین لباسش اشک‌هاش رو پاک کرد. تاردین بی‌هیچ حرفی نگاهش می‌کرد و تمام تن گلوریا از حرارت این نگاه برعکس گرم شدن می‌لرزید.

سعی کرد به خودش مسلط باشه و احساسات نابود کننده‌اش رو برای خلوتش نگه داره، چون بعید می‌دونست مرد سیاه پوش مقابلش اصلا دیگه چیزی از عشق حالیش باشه!

- اومدم زمین تا... تا پسرمون رو ببینم.

با شنیدن صدای تاردین، تای ابروش رو بالا انداخت و نگاهش کرد. چیزی نگفت و تاردین ادامه داد:

- همون‌طور که تو رو از دست دادم، اون هم از دستم رفت.

- اگر به فکر اینی که جبران کنی براش، باید بگم خیلی دیر کردی تاردین!

با اتمام جمله‌اش، صدای لیلیث توی سرش پیچید و بهش یادآوری کرد، مردی که هنوز هم تمام قلبش برای اون بود، یاد نگرفته چطور از افراد مهم زندگیش محافظ کنه...

« - تاردین هیچوقت با فدریک رفتار خوبی نداشت، البته به خیال خودش سعی می‌کرد اینطوری ازش محافظت کنه. نمی‌خواست کسی به خاطر علاقه‌اش به پسرش اون رو نقطه ضعفش قرار بده... می‌دونی که تو دنیای زیرین هیچکس دوستت نیست گلوریا! »

اون حس پدرانه لعنتی، اصلا تو وجود تاردین بود؟ می‌خواست پسرش آسیبی نبینه، اما گلوریا بیشتر از هرکسی می‌دونست که این کار تاردین فقط برای حفظ جون خودش و موقعیتیه که به تازگی بعد از سال‌ها تلاش و شرارت و قتل، بهش رسیده بود.

- بهم یه فرصت دیگه میدی فری‍... یعنی، منظورم گلوریاست.

منتظر به زن مقابلش خیره شد، نفس توی سینه‌اش حبس شد و نگاهش بین چشم‌هاش و لب‌هایی که انتظار تکون خوردنشون رو می‌کشید حرکت کرد. یک فرصت دوباره، حق هر کسی بود مگه نه؟ حتی اگر اون فرد تاریکی باشه.

گلوریا اما توی ذهنش مشغول جنگ با قلب و افکارش بود. مرد تاریکش ازش یه فرصت دوباره می‌خواست، فرصتی که بتونن دوباره کنار هم باشن؛ تا عشقی که شاید هنوز زیر آوار‌ها جوونه‌ای ازش باقی مونده باشه رو زنده کنن... اما این امکان پذیر نبود!

نه حالا که راه پیش روش، کاملا بر ضد مرد سیاه پوشی بود که مقابلش ایستاده. حتی اگر خودش هم می‌خواست که فرصتی دوباره به تاردین بده، رستاخیز آسمان این اجازه رو بهش نمی‌داد. اگر تاردین برای خدا بودن از اون و عشقشون، از فرزندشون و از همه گذشته بود، پس چه اشکالی داشت که گلوریا برای خالقش، برای برادرش و برای نابود نشدن بیشتر قلبش از اون مردی که حتی بیشتر از خودش عاشقش بود بگذره؟

- فرصت دوباره‌ای در کار نیست تاردین!

فقط خودش بود که می‌دونست چقدر تلاش کرده تا اون جمله کوتاه رو به زبون بیاره. هیچوقت مشکلی تو حرف زدن و بیان افکار و خواسته‌هاش نداشته، اما حالا توی این وضعیت؛ اونم وقتی که معشوق سابقش علیه خدا و برادرش شورش کرده و آسمان رو به دست گرفته و حتی با گستاخی تمام مقابلش ایستاده و چشم‌هاش برعکس اعمالش زیادی از نظرش معصوم به نظر می‌رسن، حرف زدن براش سخت‌تر از هر کاری بود.

Resurrection of the sky | (هادِس 2)(Kookv)Onde histórias criam vida. Descubra agora