ادلین عقبتر رفت و خودش رو بیشتر تو آغوش آران جا داد. لحظهای جر و بحث نیم ساعت پیش آران و فدریک رو به یاد آورد و لبخند زد. همسرش مثل همیشه طوری با سیاست جلو رفته بود که فدریک تا به خودش بیاد کنار گلوریا نشسته بود و با اخم به جیهوپی که فاتحانه ادلین رو در آغوش داشت نگاه میکرد.برای اینکه سکوت و البته جنگ نگاه اون دو نفر رو از بین ببره رو به گلوریا گفت:
- حالا که ما اینجا هستیم، زمان برای ما هم مثل مردم این شهر میگذره؟
- تا وقتی وارد حفاظ کشیده شده دور شهر نشیم، زمان برامون عادی میگذره.
نامجون تلفن همراهی که با خودش آورده بود رو از جیبش در آورد و برای بار چند هزارم توی این چند دقیقه به عکسهای دو نفرشون نگاه کرد. لبخند جین برخلاف همیشه باعث میشد از دلتنگی بغض کنه.
نگرانی اجازه نمیداد به چیزی فکر کنه، حتی به راهی که در پیش دارن. نمیدونست حال جین خوبه یا نه! حتی خبر نداشت کجاست و تو چه حالیه؟ دزدیدنش یا... فقط خودش رفته تا دور بشه! ولی اون خونی که داخل خونه دید برای چی بود؟ لعنتی بهم ریختگی خونه چیزی نبود که موقع رفتنی عادی اتفاق بیوفته.
تهیونگ کمی به نامجون نزدیک شد و زمزمه کرد:
- حسی که داری... قابل درکه دانویل!
چهره خندان جین رو نوازش کرد و گفت:
- شاید باشه، اما شما تنها مجبور شدید خداوندگار! من در کنار اجباری که تحمل کردم، حالا نگران اینم که نکنه صدمهای بهش رسیده باشه؟
صدای نامجون پر بود از دلتنگی، خشم، ناراحتی، حرص، غم و حتی حسرت... حسرت آغوشی که حتی نتونست برای آخرین بار تجربهاش کنه، حسرت لبهایی که نتونست برای آخرین بار گل بوسه روشون بکاره، حسرت دوستت دارمهایی که در لحظات آخر نتونست خرج معشوقش کنه.
لعنت به حسرت توی قلبش، که وقتی همه در حال خداحافظی از بچهها و کسایی که عاشقشون هستن بودن، نامجون مجبور بود سر به زیر بندازه تا بیشتر اذیتش نکنه. اونم جینش رو میخواست تا قوت قلبی بشه براش، تا بدونه کسی هم هست که منتظر اون باشه...
«- مرتیکه شوهر داره از من هندسامتر میشه.
- چیزی گفتی؟
- بله، گفتم تو هندسام بودن به من نمیرسی.
- ببینیم جناب هندسام چقدر طاقت دارن!
- بخدا اصلا طاقت ندارم... والا من چمیدونم طاقت چیه؟ تو میدونی رحم چیه؟
- نمیدونم چیه... میتونی بهم یادش بدی؟
- رحم کردن رو؟
- نه، بیشتر عاشقت نشدن رو.
- خیر بلد نیستم. توام غلط میکنی یاد بگیری... باید همیشه زیاد عاشقم باشی فهمیدی؟ »
آخرین مکالمههاشون توی ذهنش پیچید و بیشتر دلتنگش کرد. کاش جین بود و میدید دوریش چه بلایی سر عزرائیل آورده، کسی که هیچوقت هیچچیزی آزارش نداده بود! کاش بود و میدید فرشته محبوبش، چطور هر لحظه بیشتر از قبل عاشقش میشه و بفهمه که به حرفش گوش داده.
YOU ARE READING
Resurrection of the sky | (هادِس 2)(Kookv)
Fanfiction«کامل شده» «جلد دوم هادِس» چه میشود اگر خداوندگار... به همه دروغ گفته باشد؟ آسمان قرار است بپا خیزد و در این رستاخیز، فردی نابود و دیگری به تخت خواهد نشست... ژانر: عاشقانه، ماورایی، تخیلی، هیجانی، معمایی