26.دشت افتاب گردون

56 24 7
                                    

پنجره ی ماشین رو کامل باز کرد تا باد ملایم بهاری به صورتش بخوره. چشماشو بست و لبخند زد.
بعد از یک هفته ی طاقت فرسا با تمام فشار های روحی و جسمی، چانیول به قولش عمل کرده بود تا بتونن تو یه عصر بهاری به یه پیک نیک دو نفره ی خارج از شهر برن.

تپه های بلند و درختای سرسبزه توی جاده نشونه از این بود کامل از شهر خارج شدن. بکهیون کج نشست و به چانیول پشت فرمون نگاه کرد. دستشو دراز کرد و موهای آشفته و بلند شده ی پسر رو پشت گوشش انداخت.

کاش می تونست با چانیول به یه جای دور فرار کنه. جایی که هیچکس جز خودش و اون نباشه. به دور از شلوغی شهر ، به دور از کار و تیمارستان، به دور از استرس و اضطراب هایی که اخیرا دست از سرش بر نمی داشتن.

+کی میرسیم؟

چانیول نگاه کوتاهی بهش انداخت و دوباره به جاده نگاه کرد:

_کم مونده.

بکهیون کفشاشو در اوورد و زانوهاشو بالا اوورد و تو خودش جمع کرد. چانیول با دیدن پاهای بدون پوشش و سفیدش که توی شلوارکش زیباتر بنظر می رسید نگران گفت:

_کاش یه لباس دیگه میپوشیدی بک...

بکهیون با تعجب گفت:

+چرا؟!مگه لباسم خوب نیست؟

چانیول سرشو کج کرد و خوب بهش نگاه کرد. بکهیون تو اون بلیز سفید رنگ و شلوارک قهوه ای دوبرابر زیبا شده بود.

_فقط نگرانم دوباره سرما بخوری...وگرنه لباسات خیلی بهت میاد.

بکهیون به نگرانیش توجه نکرد و فقط با تعریف چانیول لبخند زد و استین لباسشو جلوی چشمای مرد گرفت:

+همه ی این لباسامو خودم دوختم چانیول! هم شلوارکم و هم بلیزم! تازه روی استیناش گلدوزی های محو داره، نگاش کن.

چانیول چشماشو پایین اوورد و به سر استنیش نگاه کرد:

_واقعا خوشگله!

بکهیون خندید و ادامه داد:

_واقعا خیاطی کردن لذت بخشه! نمیدونم چطوری بعضیا از دوختن لباس بدشون میاد...تصور کن لباسی که خودت براش زحمت کشیدی رو تنت کنی و بری به همه پزشو بدی که خودت دوختی یا لباسایی که خودت دوختیرو تو تن بقیه ببینی و بعد با افتخار یه لبخند خوشگل بزنی!

با ذوق و پشت سر هم حرف می زد و باعث پیچیدن گرد خوشحالی توی دل چانیول میشد. هر وقت اینطوری تند تند و ذوق زده از چیزی تعریف می کرد چانیول حس می کرد دوست داره براش بمیره.

خودشو روی پای چانیول پرت کرد و از پایین بهش نگاه کرد و به تعریفش ادامه داد:

+نوجوون که بودم فقط یکی از همسایه هامون تونسته بود چرخ خیاطی بگیره. اون زمان هنوز کسی خوب بلد نبود باهاش کار کنه.

OROBANCHEHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin