از این جا قسمت سوم داستان شروع میشه😊
[تابستان ۱۹۲۱]
ارتفاع جعبه های توی دستش تا زیر چونش می رسید و باعث می شد راهروی شلوغ و گرم تیمارستان رو خوب نبینه. موندن توی تیمارستان ،اونم تو فصل تابستون و تا دیروقت یکی از کلافه کننده ترین روز هایی بود که بکهیون می تونست بگذرونه. اون از گرما متنفر بود و دوست نداشت توی تابستون برای یک لحظه هم پاشو توی تیمارستان بزاره.
دکمه ی آخر لباسش ازارش می داد و کاملا حس می کرد یقهی لباسش از عرق خیس شده و نیاز داره اون دکمه ی ریز و تنگ رو باز کنه ولی وسایل توی دستش اجازه ی حرکت اضافه ای رو بهش نمی دادن.
نمی دونست چرا همیشه مسئولیت تمام کارهای بخشش رو خودش گردن می گیره و اصرار داره خودش رو تا آخر وقت خسته کنه. می تونست حداقل مسئولیت جابه جایی وسیله هارو به پرستارای بهش بپسره ولی عقیده داشت اون دخترای پرستار فقط مشغول حرف زدن در مورد مدل مو و ناخن و لباسشون هستن و توجهی به کار نمی کنن.
خواست سمت راهروی بخش خودش بپیچه که همون لحظه مرد قد بلندی جلوش وایساد و باعث شد بی حواس تمام جعبه ها و وسایل توی دستش روی زمین بریزه.
با کلافگی به دارو و کاغذ هایی که روی زمین پخش میشدن نگاه کرد. سرشو بالا اوورد و با دیدن چهره ی "کریستوفر ژاک" لحظه ای شوکه شد و مثل همیشه اخم کم رنگش رو روی ابروهاش نشوند.کریستوفر هول شده و شرمنده بهش نگاه کرد. وقتی بکهیون نگاهشو گرفت آب دهنشو قورت داد و با تردید گفت:
+ببخشید.
بک هوفی کشید و سرشو به دو طرف تکون داد. مدت زمان زیادی از آخرین باری که کریستوفر رو دیده بود میگذشت و بلافاصله بعد از دیدن صورتش متوجه غم و کلافگی آشکاری توی چشماش شد.
روی زانو خم شد و مشغول جمع کردن وسایل ریخته شده توی جعبه شد.
متوجه شد که کریستوفر پاکت کوچیکی که ظاهرا برای دارو بود رو کنارش میزاره و مثل خودش روی زانو خم میشه.بکهیون زیرچشمی بهش نگاه کرد و با لحن آرومی گفت:
_نیازی نیست خودم جمعشون میکنم.
ولی کریستوفر بی توجه به حرفش مشغول جمع کردن وسایل شد. هر چند ثانیه یک بار سرشو بالا می اوورد و به صورت بکهیون نگاه می کرد.
با دیدن اون صورت همیشه زیبا و اخم ظریفش غم و دلتنگیش دوبرابر شد.+خیلی وقته ندیدمت.دلتنگت شدم.
بکهیون نیشخندی زد و در یکی از جعبه هارو بست.
_خوبه! داشتی فراموشم می کردی؟
کریستوفر صاف تو صورتش نگاه کرد و خواست جمله ای رو به زبون بیاره ولی بکهیون سریع مانعش شد:
+مگه میتونم فراموش...
_کافیه!
بکهیون جمله های کریستوفر رو از حفظ بود و اجازه نداد دوباره اون مرد احساساتشو با کلمات نثارش کنه.
![](https://img.wattpad.com/cover/369149213-288-k995458.jpg)
VOUS LISEZ
OROBANCHE
Fanfiction[OROBANCHE] [اوروبانچ][درحال آپ] ۱۹۲۰،لندن انگلستان؛ هویت قاتل فاحشه تا ابد مثل یک راز توی تاریخ باقی میمونه. هیچکس متوجه نشد اون نوشته ها متعلق به کیه یا دلیل کشتن زن های فاحشه چی بود؟ کابوس مردم لندن پایانی داشت یا نه؟ 𖥔 ִ ་ ָ࣪ 𓂃 𓂃 ۪ بیون بک...