27.شب بی پایان

121 28 7
                                    


از وقتی از تیمارستان به خونه برگشته بود ، بی هیچ حرفی فقط لباساشو در اوورده بود و کمی از غذایی که چانیول درست کرده بود خورد.
فعلا نمی خواست در مورد مسئله ای که کریستوفر امروز ظهر بهش گفته بود به چانیول چیزی بگه ولی قیافه ی متفکر و کم حرفیاش چانیول رو متوجه کرده بود که امروز یه اتفاقی افتاده.
ولی هرکدوم منتظر دیگری بودن تا بحث رو باز کنه. چند ساعت بود که مکالمه ای جز :
خوبی؟اره
بخوریم؟ بخوریم!
بخوابیم؟ اره
نداشتن...

حالا هم دقایقی میشد که بکهیون با لباس خواب نازک و پوشیدش کنارش خوابیده بود و به سقف زل زده بود.
چانیول وقتی لباسشو دید مطمعن شد که یه اتفاقی افتاده. توی این چند ماه زندگی کردن با بکهیون متوجه شده بود که حوصله و اعصاب اون پسر رابطه ی مستقیمی با پوشیده یا لخت خوابیدن داره.
ولی بکهیون فقط تو فکر حرفای کریستوفر بود،حتی هنوزم باور نداشت که کریستوفر بهش راست گفته باشه. بیشتر احتمال میداد که اون بخواد امتحانش کنه ولی از طرفی هم دلیلی برای امتحان نمی دید. چرا کریستوفر باید بهش شک کنه وقتی داشتن به تمیز ترین حالت ممکن قتل انجام می دادن؟

چانیول نگاهشو روی نوشته های کتابش می چرخوند ولی حتی یه کلمه هم ازش متوجه نمیشد چون تمام حواسش به بکهیون ساکت کنارش بود.

کمی روی صورتش خم شد و اروم گفت:

+اگر خیلی خسته ای شب خوابو خاموش کنم؟

بکهیون بدون اینکه نگاهش کنه کوتاه گفت:

_نه!

مثل بقیه‌ی جواب هایی که تواین چند ساعت به چانیول داده بود.
اره یا نه!

چانیول نچی کرد و کتابشو کنار تخت گذاشت. مثل بکهیون دست به سینه دراز کشید و به سقف زل زد. یعنی بکهیون می خواست تا صبح هیچ حرفی نزنه؟ بهتر نبود یکشیون کوتاه بیان؟

_بک؟

+هوم؟

_چته؟

+چمه؟

چانیول برگشت و به نیم رخش نگاه کرد:

_از وقتی اومدی یه کلام هم حرف نزدی! میگی چمه؟!

بکهیون می دونست بالاخره صدای اعتراض چانیول درمیاد. باید موضوع امروز رو بهش می گفت، هر چقدر تنهایی فکر می کرد به هیچ نتیجه ای نمی رسید.
دیگه کافی بود...

لباشو خیس کرد و آروم سرشو سمت راستش چرخوند. حالا که دقت می کرد برخلاف همیشه که سمت راست تخت میخوابید سمت چپ خوابیده بود و چانیول هیچی بهش نگفته بود.

+چانیول تو...تو دو روز پیش کجا بودی؟

چانیول ابروهاشو بالا انداخت و کاملا سمت بکهیون چرخید:

_دو روز پیش؟

+هوم...

چانیول بدون اینکه مکث کنه و حالت چهرش فرق کنه جواب داد:

OROBANCHEDonde viven las historias. Descúbrelo ahora