تشریف بیارید دیلیم کلی مودبرد و دیالوگ و اسپویلای ریز ریز میذارم از داستان ، خوشحال میشم🫦
خیلی از توضیحات هر پارت رو داخل چنلم میذارم😘
https://t.me/ethereal_skyyبه محض نزدیک شدن به در خونه با نشنیدن هیچ صدایی نگرانیاش شروع شد. امکان نداشت بچه ی گریونی که صبح دیده بود بعد از این چند ساعت آروم گرفته باشه و هیچ صدایی تو خونه نباشه.
کلیدشو به زحمت از ته کیفش پیدا کردو سریع درو باز کرد.
به محض باز شدن در به روی تخت نگاه کرد ولی کسی اونجا نبود.+چانیول!
وارد آشپزخونه شد و حجم زیادی از کثیفی و وسایل بهش سلام کردن. لباشو جمع کرد و وارد اتاقش شد:
+چانیول کجایی؟
نه...ظاهرا کسی خونه نبود...
چند لحظه وسط اتاق وایساد و سعی کرد افکار سیاهی که بهش هجوم میاووردن رو کنار بزنه.در حموم رو باز کرد ولی چانیول اونجا هم نبود. از شدت استرس روی صندلی پشت میز خیاطیش نشست و سرشو تو دستاش گرفت.
"چانیول از حرصش بچه رو خفه کرده و رفته که جنازشو یجایی گم و گور کنه...مطمعنم"
دستشو چند بار روی پیشونیش کوبید و خیلی داشت سعی می کرد که گریه نکنه.
+بدبخت میشم!
حتی نمیخواست یک درصد هم به مرگ و گم شدن اون بچه فکر کنه. اونوقت باید جواب کریستوفر رو چی می داد؟ باید چجوری توجیهش می کرد.
می گفت که "معذرت میخوام؛همخونه ی من کمی مشکل داره و کشتن آدما براش مثل کشتن یه مورچه راحته. لطفا شما ببخشیدش."از روی صندلی بلند شد و به پنجره ی بسته ی اتاقش نگاه کرد. همه چی مثل دیشب سر جاش بود. حتی پتوی بچه هم روی تخت بود و از جاش تکون نخورده بود.
بکهیون با بغض بهش نگاه کرد.
+لعنتی کجا رفتی؟
آخرین چیزی که به ذهنش رسید پرس و جو از همسایه ها بود. اونا قطعا صدای گریه های بچه رو شنیده بودن. شاید می دونستن چه اتفاقی براش افتاده و چانیول کجاست؟
ولی بکهیون به خودش قول داده بود حتی اگر روزی تنهایی روی زمین افتاده بود و در حال جون دادن بود از همسایه هاش کمک نخواد. خصوصا ازون پیرزنی که مدام بهش تهمت هرزه بودن می زد و جوری نگاهش می کرد که انگار بدترین آدم زمینه.کلیدشو برداشت و تصمیم گرفت خودش بره و دنبال چانیول بگرده.
"مثبت فکر کن بکهیون...اون رفته بیرون تا بچرو آروم کنه...آره...اون رفته براش غذا بگیره"
بکهیون خیلی سعی داشت مثبت فکر کنه ولی وقتی نگاه چانیول به بچه که مملو از نفرت بود رو به یاد اوورد پشیمون شد.
چانیول صبح اون بچه رو جوری بغل گرفته بود که انگار بی ارزش ترین و منفور ترین موجودیه که به عمرش دیده.
![](https://img.wattpad.com/cover/369149213-288-k995458.jpg)
CZYTASZ
OROBANCHE
Fanfiction[OROBANCHE] [اوروبانچ][درحال آپ] ۱۹۲۰،لندن انگلستان؛ هویت قاتل فاحشه تا ابد مثل یک راز توی تاریخ باقی میمونه. هیچکس متوجه نشد اون نوشته ها متعلق به کیه یا دلیل کشتن زن های فاحشه چی بود؟ کابوس مردم لندن پایانی داشت یا نه؟ 𖥔 ִ ་ ָ࣪ 𓂃 𓂃 ۪ بیون بک...