نویسنده:Tania kh
وانشات کاپلی:یونکوک
ژانر:زندگی روزمره،عاشقانه
درخواستی یکی از خوانندههای گلم🌸امیدوارم دوستش داشته باشی😘
.......................................................
از دید جونگ کوک"جونگ کوک تو گی نیستی.بیخودی برای خودت بیماری درست نکن"
پدرم با لحنی سرد باهام حرف میزد در حالی که از بالا به پایین بهم نگاه میکرد.
"اون درست میگه.تو فقط گیج شدی"
مادرم همونطور که از پشت کتابی که دستش بود نگاهم میکرد اضافه کرد.اون حتی به خودش زحمت نداد سرش رو بلند کنه.من تنها کاری که میتونستم انجام بدم مشت کردن دستم بود.
"و...ولی..."
میخواستم چیزی بگم ولی پدرم حرفم رو قطع کرد.
"بهم گوش بده جونگ کوک!پسر من گی نیست،میشنوی؟!این واقعاً چندش آوره"
"و...ولی بابا مـ...من همینطوریام"
صدام میلرزید و بعد شروع کردم به گریه.چرا اونها نمیتونن من رو همونطور که هستم بپذیرن؟مگه همیشه بهم نمیگفتن هر چیزی هم بشه دوستم دارن و ازم حمایت میکنن؟پیش از اینکه بتونم دوباره چیزی بگم احساس کردم یه سمت صورتم میسوزه.الآن پدرم بهم سیـ...
"جونگ کوک به خودت بیا.تو از دخترها خوشت میآد،نه پسرها.تو بیمار نیستی،یه آدم عادی هستی"
مادر همونطور که بالای سرم دست به کمر ایستاده بود گفت.توی چهرهاش میتونستم بخونم که ازم چندشش میشه.
"لطفاً مـ...مامان"
با خوردن کتک از پدرم و پرت شدنم روی زمين گریهام شدیدتر شد.
"لـ...لطفاً من رو همونطور که هستم بپذیرید"
صدای گریه و هِق هِقم بلند شده بود ولی کی بود که اهمیت بده.
تموم اون حرفهای ناراحت کننده درست مثل خنجر توی قلبم فرو میرفت و میشکافت.تنها تفاوتش این بود که خون ریزی وجود نداشت ولی روحم رو ذره ذره میخورد.
"من هیچ پسر گِی ندارم و اون رو نمیپذیرم.گیها از خوک هم کمترن!"
مامان با اخم بهم گفت.بازوهاش رو به حالت ضربدری توی هم فرو کرده بود و با نفرت باهام حرف میزد.
چند لحظه مکث کردم تا حزم کنم که چی گفته.اون چطور میتونست همچین چیزی بگه؟اصلاً براش اهمیتی نداشت من الآن چه حسی دارم؟نمیدونست اون حرفها تا چه اندازه بهم آسیب میزنه؟
"پس مامان،فکر کنم تو اصلاً پسری نداری..."
به نرمی حرف زدم.صدام چیزی شبیه به زمزمه بود.نه میتونستم و نه جرأتش رو داشتم باهاش به تندی حرف بزنم.پدرم لگدی به سینهام زد که باعث شد با درد فریاد بزنم و دوباره به گریه بیافتم.اون از یقهام چسبید و بدنم رو بالا کشید.
ناامیدانه به مامانم نگاهی انداختم تا شاید نگاهم دلش رو کمی نرم کنه ولی شاید هم زیادی بهش امید داشتم چون نگاهش انگار یختر از یخ شده بود.اونجا بود که فهمیدم هیچکس رو ندارم و باید به خودم تکیه کنم.
"باشه،همونطور که خودت گفتی...فکر کنم بهتر باشه اینجا نباشی"
مامان به سادگی حرف زد.انگار داره درباره حیوان خونگیش حرف میزنه که بعد از یه مدت نگهداری ازش حالا خسته شده و دیگه نمیتونه خرجش رو بده و الآن قصد داره پرتش کنه گوشهء خیابون!

ESTÁS LEYENDO
BTS OneShots
Fanfictionیه Book پر از وانشاتهای بی تی اس از هر کاپلی و هر ژانری.البته دختر و پسری هم قرار میگیره برای پیدا کردن وانشات مورد نظرتون لیست اول Book رو نگاه کنید زمان مشخصی برای آپ ندارم،هر وقت وانشات پیدا کنم میگذارم