Last Shot

156 16 5
                                    

از دید نویسنده

شوگا همراه پسر تازه وارد با سر و صدای زیاد PS5 بازی میکرد،میخندید و میکوبید روی دسته.انگار حضور سوک-12 اون رو به وجد آورده بود.
تقریباً فراموش کرده بود پسر چرا اینجاست یا اصلاً کیه.

"یـایـایـــا....داری تقلب میکنی.قبول نیست"

"من؟!من تقلب میکنم یا تو؟تو انگشت شست پات رو کردی توی چشمم تا اشتباه بپرم.تو همیشه تقلب میکنی...من به نامجون میگم"
سوک با اخم گفت.

"خیلی لوسی اگه بخوای به نامجـ..."
شوگا ناگهانی خشکش زد و سوک تازه متوجه شد چی گفته.

"متأسفم...میدونم این خاطرات من نیست.مال اونه پس دیگه تکرار نمیشه.قول میدم"

"اینجا چه خبره؟خونه رو گذاشتید روی سرتون!"

"اوه...خوش اومدی نامی.خسته نباشی😊تا دستهات رو بشوری غذات رو گرم میکنم"
شوگا سعی کرد جو رو عوض کنه پس با عجله به آشپزخونه رفت.

"حالت خوبه؟بهتری؟"

"خوبم نـ...نامجون شی"

"بعد از شام میآم و باید ادامه ماجرا رو بهمون تعریف کنی.باشه؟"

"باشه حتماً"

***************************

بعد از شام همگی توی هال جمع شده بودن تا ادامه ماجرا رو بشنون.

"نمیخوای صبر کنی جونگ کوک هم بیآد؟نگرانم و نمیدونم این پسر سربه هوا کجا مونده!"

"بچه که نیست.میآد خونه...من دیگه نمیتونم.بعداً خودم بهش میگم ولی لطفاً بگو"
شوگا با کنجکاوی منتظر بود.

"خُب کجا بودم؟آهان!تا اونجا گفتم که..."

فلش بک

از دید سوک

"هنوز برای ترسیدن زوده.قراره با قیمت مناسب بفروشیمت پس سعی کن پسر خوبی باشی وگرنه بدجور تنبیه میشی"
مرد پوزخندی زد و رفت و من به دنبال یه معجزه بودم تا نجات پیدا کنم.
تموم کسانی که توی قفس بودن به فروش میرسیدن جز من.نمیدونم چرا.شاید چون روی بدنم جای زخم وجود داشت یا شاید هم خریدارها دنبال یه چیز بی‌نقص بودن.با این حال من خوشحال بودم که مورد توجه هیچکس نیستم.
هربار به حراجی آورده میشدم و دوباره برمیگشتم.با فروش نرفتن من کم کم یه چيز به ذهنشون رسید...اینکه من اکسیژن هدر میدم و باید بمیرم.
یه مرد من رو از قفس بیرون آورد و به طرف انبار برد.اونجا یه جای وحشتناک بود که درباره اش از بقیه شنیده بودم.معمولاً هر کسی که اونجا برده میشد دیگه زنده بیرون نمی‌اومد.با اینکه توان زیادی نداشتم ولی تلاش کردم از دست مرد فرار کنم.تنها کاری که به ذهنم رسید گاز گرفتن بود.

BTS OneShotsNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ