نویسنده:CRFchofield
مترجم: Tania Kh
وانشات کاپلی:هوپمین
ژانر:مدرسه ای،فلاف،عاشقانه❤
........................................................
جانگ هوسوک...معروف به جیهوپ.این اسم به دل همه ترس وحشتناکی میانداخت.یه نگاهش توی چشم طرف مقابل میتونست باعث بشه از ترس فرار کنن.
اون مثل بقیه آدمهای قدرتمند نبود،بچه ها رو آزار نمیداد،هرگز با هیچکدوم از ما درگیر نشده بود.اون توی گروه خودش مینشست،همیشه ساکت بود.وقتی توی کلاس پیداش میشد هیچوقت با خودش وسایلش رو نمیآورد...جوری که وقتی یه دوره رو کامل تموم کرد شوکه شدم."جیمین،میتونم باهات حرف بزنم؟"
آقای یو در حالی که داشتم از کلاس خارج میشدم ازم درخواست کرد.بهترین دوستم جونگهو بهم نگاه کرد."من منتظرت میمونم"
اون گفت،من سر تکون دادم و به طرف میز آقای یو رفتم.جونگهو و من توی ساختمون یه آپارتمان زندگی میکردیم.البته فکر کنم اون با دوتا پدر و خواهرش زندگی میکرد.
من با هیچکس زندگی نمیکردم.والدینم سال پیش توی یه تصادف رانندگی کشته شده بودن و بخاطر اون حادثه من مدرسه رو از دست داده بودم ولی مدیران مدرسه دلشون به حالم سوخت و بهم اجازه دادن رایگان درسم رو کامل کنم چون پیش از حادثه همیشه توی نمراتم درجه A+ میگرفتم."بله آقای یو؟"
باادبانه پرسیدم.اون بهم لبخند زد،یه خنده کوچولویی روی صورتش دیده میشد."جیمین،نمرات تو از چارت مدرسه زده بالا و تو توی بالاترین سطحی ولی برعکس تو جانگ هوسوک نزدیکه از کاغذ چارت کلاً بیافته پایین.فکر میکنی بتونی بهش آموزش بدی؟فقط یه ساعت بعد مدرسه نه بیشتر"
اون ازم پرسید.من با خودم فکر کردم.به هر حال اینطوری هم نبود که بعد مدرسه کار خاصی برای انجام دادن داشته باشم."اون با این قضیه موافقه؟"
من پرسیدم."راستش مدیر بهش گفت باید یه معلم خصوصی برای خودش داشته باشه یا اخراج بشه.اون هم گفت تا زمانی که بتونه خودش معلم رو انتخاب کنه هیچ مشکلی نداره.خُب بعدش اون تو رو انتخاب کرد"
جالب بود.من شونه ای بالا انداختم.شاید اون بنظر دیگران ترسناک بود ولی من رو نمیترسوند."من انجامش میدم.توی کتابخونه درس میدم دیگه درسته؟"
"آره همینطوره،واقعاً ممنونم جیمین.من واقعاً میخوام اون بچه فارغالتحصیل بشه.اون پتانسیل زیادی درونش داره و باهوشه ولی متأسفانه ازش استفاده نمیکنه.من فکر میکنم میتونه از دوستی مثل تو کمک بخواد"
آقای یو گفت و لبخند زد.اون یه کاغذ دستم داد که لیست تموم درسهای نمره پایین یا ردی هوسوک داخلش نوشته شده بود.من نیازی به راهنمایی نداشتم پس سمت لاکرم رفتم،جونگهو با صبر و حوصله بهش تکیه داده و منتظر من بود.
"هی آماده ای که بریم؟"
همونطور که لاکرم رو باز میکردم ازم پرسید.درش رو بستم و لبخند خجالت زده ای بهش زدم.
"ببخشید رفیق.من موافقت کردم بعد مدرسه معلم خصوصی یکی باشم.بیا بگیر،این هم کلید ماشینم.تا زمانی که مدت تدریسم کامل تموم بشه میتونی راحت خونه بری"
بهش گفتم،کلیدهام رو بهش دادم.گرفتشون ولی شروع کرد به حرف زدن.
"خودت قراره چطوری بری خونه؟"
"قدم میزنم،ایرادی نداره.برو ولی به خدا قسم اگه تو و دوست پسرت سونگهیون گند بزنید به ماشینم خودم آتیشتون میزنم.دفعه پیش یه هفته طول کشید بوی کام از توی ماشینم نابود بشه!"
گفتم و بهش چشم غره رفتم.جونگهو سرخ شد و به دستم زُل زد.
"خفه شو بابا!"
اون گفت و به سرعت رفت.
سونگهیون و جونگهو به تازگی دارن باهم قرار میگذارن.خیلی هم بهم میآن و با اطمینان میتونم بگم سونگهیون خیلی مراقب جونگهوئه.سونگهیون با دوست صمیمیم خیلی محتاط،مهربون،حسود،با درک و شعوره رفتار میکنه.اون هم قبلاً دوست صمیمی جونگهو بود ولی تبدیل شد به دوست پسر.
جونگهو میدونست سونگهیون یه کوچولو نسبت به هوسوک حساسیت داره بنابراین صبر کرده بود تا بعداً سر فرصت معرفیش کنه.
زمان ناهار اونها دیگه کنار هم ننشستن چون به اندازه کافی توی خونه و سرقرار و حتی کلاسهای درس همدیگه رو میدیدن.
من همیشه بعد مدرسه خودم سونگهیون رو به خونه جونگهو میرسوندم.پدرهای جونگهو کلیدش رو بخاطر نمرات بد ترمهای قبل ازش گرفته بودن پس اون نمیتونست بدون اینکه پدرهاش چیزی بفهمن از خونه خارج بشه.در عوض سونگهیون برای تدریس دروس پیشش میرفت.البته من میدونستم اونها اونجا هر کاری میکنن جز درس!
من کیف رو برداشتم و با وسایل مورد نیازم پرش کردم.آه کشیدم و لاکرم رو بستم.همینکه چرخیدم کسی محکم من رو به کمد کوبید.میتونستم حدس بزنم اون کیه...مینووی عوضی هوموفوبیک.
اون از زمانی که فهمیده بود من و جونگهو همجنسگرا هستیم اذیتمون میکرد ولی دیگه نتونست جونگهو رو آزار بده چون سونگهیون بدجور به حسابش رسیده بود.بنابراین من تنها هدفش به حساب میاومدم.
البته اگه جیهوپ،هوسوک رو میگم،اگه میفهمید مینوو یکی از دوستها یا همکلاسیهای دیگه اش رو اذیت میکنه حسابی از خجالتش در میاومد.اون کسیه که هیچکس دلش نمیخواد باهاش در بیافته.
"چطوری جوجه کوچولو؟"
مینوو در حالی که از هودیم چسبیده بود و من رو مدام به کمد میکوبید گفت.من از درد نفس نفس میزدم ولی گریه نمیکردم.
من نسبت به مینوو کوچیکتر بودم.اگه بخوام ظاهرم رو دقیق توصیف کنم...فقط 174 قد،وزنم حدود 60 کیلو بود.موهای صاف قهوه ای و چشمهای قهوه ای داشتم و گاهی خوشم میاومد لنز خاکستری میگذاشتم ولی خُب اینها گفتم تا بدونید در هر صورت زورم به مینوو نمیرسید.
اون مشتش رو بلند کرد و محکم توی دماغ،بعد پای چشمم،بعد چونه ام کوبید.من معمولاً با طرف مقابلم دعوا میکردم ولی که چی بشه؟آخرش من اونی بودم که توبیخ میشدم.مینوو هیچوقت مقصر نبود چون هیچکس نبود تا شهادت بده اون همچین بلایی سر کسی آورده!
اون بعد از چندتا مشت بالأخره خسته شد و ولم کرد.من از درد ناله کردم و کیفم رو به زور روی دوشم گذاشتم،مستقیم به طرف کتابخونه رفتم.بی صدا وارد شدم و هوسوک رو دیدم که یه گوشه نشسته.اون گوشه دقیقاً همون صندلی بود که همیشه با خودم ناهار میآوردم و همونجا مطالعه میکردم.
دورتادورش کلی کتاب روی میز پراکنده بود.طوری که نیمی از میزها رو گرفته بود و اون شانس آورد کسی اونجا نبود وگرنه بخاطر اشغال کردن میزها فحش میخورد.لبخند کوچیکی زدم و به طرفش رفتم.دستم رو روی شونه اش گذاشتم تا متوجه من بشه.اون سرش رو بالا آورد و نگاهش روی من قفل شد.
"سلام،اممم...ببخشید دیر کردم..."
مِنومن کردم.
"چه اتفاقی افتاده؟"
اون شوکه از جاش بلند شد و من سرم رو پایین انداختم.
"چیزی نشده،فقط پام بهم پیچید و زمـ..."
"چرت و پرته!"
اون فریاد زد و همه از جمله مسئول کتابخونه براش پشت چشم نازک کردن.
"کی این کار رو باهات کرد؟"
اون غرید.من کتابهام رو روی میز گذاشتم و اخم کردم.
"هیشش یواشتر.آخه چرا باید برات مهم باشه؟من فقط معلم خصوصی توئم و قراره بهت درس بدم،همین"
با دستم آروم هُلش دادم تا سر جاش بنشینه.برق عجیبی از چشمهاش گذشت و بعد نفس عمیق کشید،چشمهای آبیش رو بست و دستهاش رو مشت کرد.
"خیلی خُب قبوله.پس بیا بیخیالش بشیم"
اون گفت.
اون روی صندلیش نشست.کتابها رو دونه به دونه سر جاش گذاشتم و فقط اونهایی که لازم بود رو گذاشتم بمونه.کتاب انگلیسی رو برداشتم و جلوش باز کردم.کاغذ رو هم روش قرار دادم تا توضیح اولیه بهش بدم.
"این لیستیه که آقای یو بهم داده.لیست تموم درسهایی که نمراتش رو تقریباً از دست دادی.حالا من اینجام تا کمکت کنم.تو خیلی خوش شانسی که آقای یو به استعدادت توجه کرده و میخواد کمکت کنه.بعد از اینکه کارمون کلاً تموم بشه،اگه دوست داشته باشی من میتونم توی بقیه کلاسهات هم کمکت کنم.
به هر حال من آخر این هفته کار زیادی ندارم انجام بدم پس میتونیم تا زمانی که بقیه درسهات هم خوب بشه یا اینکه از اینجا پرتمون کنن بیرون همینجا بمونیم.من مطمئنم تو زودتر از اونچه که انتظارش رو داری همه چی رو یاد میگیری.بعدش میتونی از شر معلم خصوصیت راحت بشی...یه گی روی اعصاب..."
آخرش رو دیگه زمزمه کرد.نمیدونم هوسوک شنید یا نه.
"اون دیگه چی بود؟"
اون یه ابروش رو بالا داد و پرسید.آه شاید بشه گفت من یه احساس کوچولو به هوسوک داشتم ولی نمیتونستم چیزی بهش بگم.
"هیچی"
من گفتم.
"دیر موندن و آموزش دادن اینجا اصلاً برام مهم نیست ولی میدونم هیچکدوم فرقی به حال نمرات کلاسیم نداره.اما وقت گذروندن باهات خوبه پس اون لقب آخر که به خودت دادی هم درست نیست"
اون گفت و من سرخ شدم.
"آخرش رو هم شنیدی؟"
"اونجور که فکر میکنی هم آروم نگفتیش،یه کوچولو بلند بود"
اون نیشخند زد و من مثل گوجه قرمز شدم.سرم رو از خجالت توی یقه ام فرو کردم که چندان موفق نبودم.
"تلاش نکن،هیکلت توی اون یقه جا نمیشه!"
اون خندید که باز هم چشم غره بقیه رو دریافت کرد.
"بریم سر کار خودمون"
زمزمه کردم و اون لبخند زد.
ما نزدیک 2 ساعت توی کتابخونه وقت گذروندیم و به سختی درس خوندیم.اون خیلی خوب تلاش میکرد چیزهایی که بهش میگم رو یاد بگیره و میشد خستگی رو از چشمهاش خوند ولی باز هم تلاش میکرد چون قرار بود با سختیهای بیشتر از این روبرو بشه.
داشتم به این فکر میکردم که چیکار کنم بتونم کمکش کنم کارش سریعتر پیش بره که موبایلم توی جیبم لرزید.برش داشتم که دیدم جونگهو داره تماس میگیره.
"ببخشید یه لحظه جواب این تماس رو بدم"
من به هوسوک گفتم و از کتابخونه بیرون رفتم.
"هی سلام جونگهو"
"سلام رفیق،واقعاً خیلی متأسفم.میدونم داری به شاگردت درس میدی ولی مامانیم نمیتونه مراقب خواهرم باشه.اون و بابایی میخوان جایی برن که مناسب رفتن خواهرم نیست.ددی و پاپا هم کار دارن.من و سونگهیون هم قرار داریم و نمیتونیم"
اون گفت.میتونستم بفهمم چقدر متأسفه از اینکه برام زحمت درست کرده.
*مامانی منظور مامان بزرگشه*
"عیبی نداره.شما برید آپارتمان من.من تا میتونم هرچه زودتر خودم رو اونجا میرسونم،خیلی طول نمیکشه.نهایتاً 40 دقیقهای اونجا میشم.یه سری خرید دارم برای خونه و سر راهم یه چیزی میخرم تا خواهرت خوشحال بشه"
بهش گفتم.شنیدم که داره از دور پشت تلفن با سونگهیون حرف میزنه.
"فیلم حدود 1 ساعت و نیم دیگه شروع میشه ولی خودت میدونی که سونگ چطوریه"
من خندیدم.
"خیلی خُب،به زودی میبینمت"
تلفن رو قطع کردم و با چرخوندن سرم جیهوپ رو دیدم که داره به طرفم میآد.
"اممم ببخشید که معطل شدی.دوباره بریم؟"
"نه دیگه هردو خسته ایم.وسایلت رو خودم جمع کردم بگیرش.راستی ماشین داری؟"
اون پرسید و من کاغذ و کتاب رو داخل کیفم چپوندم.
"دارم ولی جونگهو و دوست پسرش ازم گرفتن چون لازمش داشتن"
گفتم و با عجله حرکت کردم.
"میتونم برسونمت.سر راه مغازه هم میریم هرچی خواستی بخری،مجبور هم نیستی این همه راه پیاده بری"
اون پیشنهاد داد و من مخالفت کردم.
"مجبور نیستی اینکار رو بکنی.من قدمهام سرعت زیادی داره زود میرسم"
من گفتم.
"مشکلی نیست جیمین"
با آوردن اسمم تنم لرزید.چقدر شنیدم اسمم از زبونش دلنشین بود.
"بعلاوه تو هنوز بهم نگفتی چه کسی این بلا رو سرت آورده.زود باش بیا دیگه"
اون دستم رو گرفت و باهم از مدرسه بیرون رفتیم.قفل شدن دستامون رو توی هم حس کردم و چه لذت بخش بود گرمای دستهای اون.
سمت ماشینش رفتیم و اون قفلش رو باز کرد.ماشینش یه کامیون کوچولو بود ولی من هر کاری میکردم دستم نمیرسید که در رو باز کنم.در حالی که وارد میشد نگاهی به من انداخت که داشتم تقلا میکردم تا سوار بشم.
"کاملاً فراموش کردم که کوچولویی"
اون خندید و پیاده شد.من با اخم بهش خیره شدم و دستهام رو توی سینه ام جمع کردم.
"من کوچولو نیستم.سایزم خیلی هم بانمکه!"
زمزمه کردم،اون قهقهه ای زد و پشت سرم قرار گرفت.دستهاش رو دور کمرم گذاشت و من رو به طرف کامیونش بالا برد،اضافه کنم به آسونی هم اینکار رو کرد انگار که من پَر باشم.همونطور که من رو بالا میبرد توی هوا شروع کردم به خندیدن و دست و پا زدن.بالأخره من رو سمت صندلی هُل داد.
"جیمینیِ ما غلغلکیه؟"
هوسوک با نیشخند پرسید.اخمی بهش کردم و صورتم رو سمت مخالف برگردوندم تا سرخ شدن گونه هام رو نبینه.اون خیلی راحت بالا پرید و کامیون رو روشن کرد.
"هنوز هم قصد نداری بگی کی همچین بلایی سر صورت قشنگت آورده؟"
اون در حال رانندگی پرسید.
"تو هم قصد نداری بیخیال قضیه بشی؟"
من پرسیدم.
"نُچ...اگه بهم نگی دیگه بهت اجازه نمیدم از این کامیون پایین بیآی"
نگاهش بهم نشون میداد اون کاملاً جدیه.من آب دهنم رو غورت دادم و جای دیگه رو نگاه کردم.
"مینوو..."
اون ماشین رو...یعنی کامیونش رو گوشه ای پارک کرد.کمربندم رو باز کرد و من با لبخند سمتش چرخیدم.
"ممنون که من رو تا اینجا رسوندی،مجبور نیستی بمونی.خودم بعدش تا خونه میرم.تا اونجا هم راهی نیست"
گفتم ولی هوسوک بی توجه به حرفم کمربندش رو باز کرد،دستم رو گرفت و نزدیک خودش کشید.
"باید میدونستم اون مینووی احمقِ حروم زاده همچین بلایی سرت آورده.من بهش گفته بودم سمت چیزهایی که مال منه نره"
اون روی من خیمه زد،خیلی نزدیکم بود.خودم رو عقب کشیدم طوری که سرم داشت به صندلی فشرده میشد.
سرم رو سمت دیگه چرخوندم و کمی از خودم دورش کردم چون اگه بیشتر از این ادامه میداد لبهامون بهم برخورد میکرد.
"منظورت از 'مال تو' چیه؟"
من گفتم و اون خندید،با دستهاش صورتم رو قاب گرفت و با انگشتش پوستم رو نوازش کرد.
"من فقط دارم چیزی که مال خودمه رو طلب میکنم.چیزی که از اولین روز دیدنش حس کردم مال منه...سهم منه.تو مال منی جیمین...میدونم که بهم حس داری.چرا هیچوقت بهم نشونش ندادی...؟"
توی چشمهام نگاه کرد و بوسه ای روی چشمهام زد.چشمهام رو بستم و از خوردن نفسهای گرمش به صورت لذت بردم.
نمیتونستم باور کنم هوسوک،جیهوپ...کراشم...عشق زندگیم بهم حس مالکیت داره.عاشقمه و میخواد که مال اون باشم.
"بعضیها بهم میگن مزاحم"
گفتم ولی سعی کردم احساساتم رو نشون بدم.
"اگه یه بار دیگه بهت آسیب بزنه میکشمش"
اون گفت،مستقیم به چشمهام نگاه میکرد.نگاهم رو ازش گرفتم و دستش موهام رو نوازش کرد.
"خودم از پسش بر میآم"
من گفتم،هنوز از نگاهش فرار میکردم.
"میدونم جیمینیِ من از پس همه چی بر میآد ولی بهم بگو چرا بهش اجازه دادی همچین کاری کنه؟"
جیهوپ پرسید و کمی عقب کشید.آب دهن غورت دادم و نگاهش کردم.
"چون اون سریعتر از من بود و من توی مبارزه به پای اون نمیرسیدم"
گفتم و هوسوک دستش رو دور کمرم حلقه کرد و سمت خودش کشید.سرم رو به قفسه سینه اش فشار داد و من میتونستم ضربان قلبش رو حس کنم.
"هنوز هم دلم میخواد بخاطر کاری که باهات کرده بکشمش جیمین.اون به بِیبی بویِ من آسیب زده و این چیزی نیست که بتونم به راحتی ازش بگذرم"
"بیبی بویِ تو؟!"
با تعجب سرم رو عقب کشیدم و نگاهش کردم.
"آره،بِیبی بوی من"
"من بِیبی تو نیستم"
لب و لوچه آویزون کردم.اون بوسه ای به نوک دماغم زد و خندید.
"تو بیبی منی،کوچولو و دلنشین.نقطه ضعف من دیدن توئه.با قلبم چه ها که نمیکنی جیمین.در ضمن درباره جزئیات دیگه اش بعداً حرف میزنیم"
سرش رو توی گردنم فرو کرد و نفس عمیق کشید که غلغلکم اومد و با صدای بلند شروع کردم خندیدن.
اون از کامیون پیاده شد.دستش رو دور کمرم حلقه کرد و پایین آورد ولی من رو زمین نگذاشت.برای اینکه نیفتم دستم رو روی شونه اش گذاشته بودم.
"من از این پوزیشن خوشم میآد.دلم میخواد بهش عادت کنم"
"میشه من رو زمین بگذاری؟"
گفتم و تقریباً از گردنش آویزون شدم.اون پوزخندی زد و سرش رو نزدیک آورد.
"این کار رو میکنم ولی تو باید بهم بوس بدی.دقیقاً روی لبهام"
هوسوک گفت و من غر زدم.
"باشه ولی بعد از اینکه خرید کردم و توی آپارتمانم گذاشتم"
خندیدم و اون ادای من رو در آورد و بالأخره من رو زمین گذاشت.20 دقیقه از وقتمون صرف خرید از مغازه شد.وسایل رو بار کامیون کردیم و سوار شدیم.بعد از رسیدن میخواست پیاده بشه که جلوش رو گرفتم.
"از کجا میدونستی کجا زندگی میکنم،تو که تا حالا اینجا نبودی؟"
در حالی که وسایل رو مرتب میکردم تا بردارم ازش پرسیدم.
"یه بار جونگهو رو اینجا رسوندم و اون گفت که توی یه ساختمون باهات زندگی میکنه"
اون بهم گفت و بیشتر وسایل رو برداشت.با یه پرش پیاده شدم و بقیه وسایل رو برداشتم.مال اون سنگین بود و مال من سبک.
سوار آسانسور شدیم.از همینجا هم میتونستم صدای خنده های مین یانگ رو بشنوم.کلید انداختم و وارد شدم.همین که در باز شد تونستم صورت جونگهو و سونگهیون رو ببینم.اونها یه نگاه به من و یه نگاه به هوسوک انداختم و نیشخند زدن.براشون چشم چرخوندم و با طعنه بدون توجه به خداحافظیشون رد شدم.مین یانگ رو ندیدم،احتمالاً توی اتاق بود.با وسایل سمت آشپزخونه رفتم و هوسوک هم پشت سرم میاومد.
"والدینت کجان؟"
اون پرسید.
"سال پیش توی تصادف کشته شدن"
"خیلی متأسفم"
"عیبی نداره.نگران نباش...دیگه عادت کردم"
داشتم وسایل رو میچیدم که مین یانگ با شتاب توی بغلم پرید.
"مین مین،دختر خوبی بوده دیگه؟"
ازش پرسیدم و لُپش رو کشیدم.
"برو خودت رو مسخره کن اوپا!یه جوری حرف میزنی انگار من بچهام...من 11 سالمه...زودباش بگو خوراکی من کو؟"
مین یانگ با اخم گفت.با خنده موچی ها رو دستش دادم.
"مرسی اوپا ولی خودت که بودی نیاز به اینها نداشتم.یه چیز دیگه میگرفتی"
با خنده گفت و با دیدن اخم من سمت هال دوید.
"در ضمن یادم نمیره با یه اوپای دیگه اومدی.بعداً ازت دربارهاش میپرسم"
از دور داد زد و من کلافه اخم کردم.سرم رو چرخوندم که با صورت خندون هوسوک روبرو شدم.
زیر لب بهش فحش دادم و سرم رو چرخوندم.
"بعدش مسواک یادت نره مین مین"
"باشه اوپا...تو به اوپای شما 2 برس!"
از دور داد زد و من غر زدم.
"دختره پررو توی این سن خجالـ..."
با بوسه ناگهانی هوسوک روی گونه ام حرفم نصفه موند.
"پس لقبت موچیه...به لُپهات میآد"
بوسه دیگه ای بهش زد و بعد گاز گرفت.
"آخ...دردم ا..."
بوسه بعدی درست روی لبهام فرود اومد.دستش رو دور کمرم حلقه کرد و لبهام رو توی دهنش کشید.
"آی...آی!اوپای بد!جلوی بچه بد آموزی داره..."
با صدای مین یانگ سرمون رو چرخوندیم.
"یه لحظه پیش بزرگی بودی،حالا شدی بچه؟دخالت نکن!"
دوباره سرم رو چرخوندم و به بوسیدن لبهای هوسوک ادامه دادم.تازه به منبع آرامشم رسیده بودم.
مین یانگ در حالی که داشت غر میزد از آشپزخونه بیرون رفت و ما همچنان مشغول بودیم.
......................................................
امیدوارم از این وانشات لذت برده باشید😊
YOU ARE READING
BTS OneShots
Fanfictionیه Book پر از وانشاتهای بی تی اس از هر کاپلی و هر ژانری.البته دختر و پسری هم قرار میگیره برای پیدا کردن وانشات مورد نظرتون لیست اول Book رو نگاه کنید زمان مشخصی برای آپ ندارم،هر وقت وانشات پیدا کنم میگذارم