First Shot

131 14 3
                                    

از دید تهیونگ

میدونم که نباید اینشکلی باشم...ولی هربار که جونگ کوک سرم داد میزنه نمیتونم جلوی ریزش اشکهام رو بگیرم...میدونم که نمیتونم گریه کنم،حداقل نه جلوی اون...

گاهی از خودم میپرسم یعنی من واقعاً آزار دهنده‌ام؟واقعاً روی مُخ کسی راه میرم؟

"کو..."

"تنهام بگذار!!!"

"و...ولی..."

"گم شو برو!!نمیخوام صورت زشتت رو ببینم!!"

"من..."

من عاشقتم جونگ کوکا...چرا نمیبینی؟

سرم رو پایین انداختم.نمی‌خواستم بیشتر از این عصبانیش کنم...نمیتونستم نگاه های بقیه بچه‌ها رو روی خودم تحمل کنم...حسش آزارم میداد.دستهام رو مشت کردم و به سرعت از اونجا دور شدم‌.

من دیگه نمیتونم بیشتر از این انجامش بدم...

《پس بیخیالش شو...》

من...من نمیتونم...

《نمیتونی یا...نمیخوای؟》

لطفاً...تمومش کن

《اون عاشق موجود دیوونه و چندش‌آوری مثل تو نمیشه...》

دیگه نمیتونستم به صدایی که توی مغزم می‌پیچید گوش کنم.دستهام رو روی گوشهام گذاشتم و رفته رفته از سرعت دویدنم کم شد،روی زمین نشستم و نفسهای سنگین و عمیق کشیدم.

باید افکار منفی رو از خودم دور کنم و به این فکر کنم که بالأخره 'یه روز میرسه کوکی هم عاشقم میشه' و من باید تا اون روز تلاش کنم.

ولی من دارم توی دنیای فانتزی و اکلیلی زندگی میکنم...به حدی کور شدم که نمیتونم ببینم واقعیت چیه...اون نمیتونه عاشقتم بشه و ما هرگز نمیتونیم باهم باشیم.حتی اگه آرزو هم بکنه قرار نیست این آرزو به حقیقت بپیونده...

نمیتونم چیزی بشنوم...

نمیتونم چیزی احساس کنم...

نمیتونم واضح و به درستی فکر کنم...

نمیتونم اینطوری ادامه بدم...

دیگه نمیتونم از درد گریه کنم...

گریه کردم چون متوجه شدم چقدر به عشق جونگ کوک وابسته‌ام...ولی اون نمیتونه دوستم داشته باشه...و من خودم رو کوچیک میکنم...اون هم به این شکل؟

من واقعاً رقت انگیزم...کوکی اون دختر رو دوست داره...اسمش لیسائه...اون خوشگله...مهربونه و شیرین...دوست پسر داره ولی کوکی باز هم دوستش داره..کیه که اون دختر رو دوست نداشته باشه؟

"ته‌ته...؟"

شنیدم کسی صدام زد و با چشمهای اشکی سرم رو بالا آوردم و...

BTS OneShotsDove le storie prendono vita. Scoprilo ora