Comeback

233 52 1
                                    


-فاک بهش.. فاک بهش... لعنت...

خودشو روی کاناپه رها کرد. گردنشو عقب داد و چشماشو بست.

+اوو پسر یکی اینجا امتحانشو خراب کرده نه؟

تهیونگ با شوخ طبعی گفت.

-مسئله‌ اصلا امتحان نیست. مسئله اون دانشگاه فاکیه

تهیونگ تعجب کرد.
+اوو چی می‌شنوم؟ تو از روزی که انتقالی گرفته بودی اونجا رو میپرستیدی! چه خبر شده یکی حکومتتو خراب کرده؟

-حکومتمو ازم گرفتن!

تهیونگ رسما گیج شده بود. نمیفهمید منظور جیمین چیه و چی انقدر کلافش کرده که نمیتونه از هوای آغشته به رایحه اش نفس بکشه.
جیمین با ادامه دار شدن سکوت آلفا بدون تکون دادن سرش، چشماشو رو به سقف باز کرد و سعی کرد کوتاه توضیح بده.

-برم گردوندن دانشگاه ملی...

فقط چند ثانیه زمان برد و بعد، تهیونگ تازه فهمید چه خبره.

+چیی؟ صبر کن ببینم کی؟ اصلا چرا؟  چطور..

-من نمیدونم کیم تهیونگ! نمیدونم!

جیمین وسط رگبار سوالات شوک زده تهیونگ پرید و صدای متعجبشو قطع کرد.

-امروز صبح تازه بهم گفتن! لعنتیا. میتونستن حداقل زودتر بگن! به سالن جلسه راهم ندادن و یهو یه مشت کاغذ گذاشتن تو بغلم که میگفتن اگه تا چند دقیقه دیگه نرسم دانشگاه ملی مهم ترین امتحان سالو از دست میدم.

+و تو... همین جوری رفتی؟

تهیونگ با احتیاط پرسید. میدونست دوستش بعد انتقالی، هیچ وقت به دانشگاه ملی برنگشته بود. و حالا تهیونگ میدید که جیمین چطور مجبور شده بدون آمادگی قبلی به اون جهنم برگرده و به خوبی میتونست حدس بزنه بعدش چه اتفاقی برای بهترین دوستش افتاده.

(فلش بک:چند ساعت قبل)

جیمین نمیفهمید با اون حجم از فشار و استرس و نگرانی که در عرض چند دقیقه بهش تحمیل شده بود چطور تونسته بود سر جلسه آروم بمونه و سوالاتو درست و کامل جواب بده. نمی‌خواست ربطش به رایحه ای که تازه داشت ته موندشو از روی لباسش حس میکرد پیدا کنه ولی نمی‌خواست به چیز دیگه ای هم فکر کنه. اما انگار امروز قرار نبود به این آسونیا بگذره.

~بوووو ببین کی اینجاست!! توله صورتی چه عجب یادی از ما کردی!

جیمین پلک هاشو بهم فشرد و سعی کرد خودشو اش رو کنترل کنه تا مشتی که باید خیلی وقت پیش روی اون صورت خالی می‌کرد نگه داره. سعی کرد اهمیتی نده و مسیرشو ادامه بده اما خب این راه مشخصا هیچ وقت کار نمی‌کرد.
پسر از پشت به شونه اش چنگ زد و نگهش داشت. جیمین سریع موقعیتو تحلیل کرد. خب چندان بد نبود. فقط دونفر بودن و مسیر خلوت بود.
پسر آلفا سعی کرد رایحه سلطه گرش رو آزاد کنه و با خیره شدن به چشمای روشن امگا تاثیر حرفاشو بیشتر کنه.

~دلم واست تنگ شده بود توله!

بعد نیشخندی زد و آروم تر زمزمه کرد:
~بهتره جدیش بگیری و دیگه این ورا پیدات نشه.

جیمین با فشار خودشو از دستای اون جدا کرد و با اخم نگاه ازش گرفت و مسیرشو ادامه داد. معلومه که دیگه اونجا پیداش نمیشد. مگه اینکه دیوونه باشه!

________

-متاسفم آقای پارک دستور از سمت هیئت مدیره بوده کاری از من برنمیاد!

جیمین خنده کلافه ای کرد. موهاشو با دست عقب داد.

+منظورتون چیه؟ بورسیه برای سطح علمی بالاتر؟ من از اول بورسیه اون دانشگاهو داشتم خودم خواستم بیام اینجا! شما نمی‌تونید مجبورم کنید برگردم!

-آقای پارک من متوجهم اما واقعا کاری از من بر نمیاد! لطفا درک کنید من در جریان دلایل تصمیم هیئت مدیره نیستم! درضمن شما فقط یک سال دیگه با دریافت مدرکتون فاصله دارید! بعد از اون باعث افتخار ماست که شمارو به عنوان استاد اینجا داشته باشیم!

مرد سعی کرد با خوش رویی بگه. لبخندی زد و پاکت مدارک جیمین رو روی میز جلو هل داد.

جیمین برخلاف اون میدونست چرا هیئت مدیره این تصمیمو گرفته بود.
اون بتای بیچاره..
هه. جیمین فقط میتونست به حالش تاسف بخوره که چطور انقدر احساس حقارت داره!
اون دختر از روز اول از جیمین خوشش نمیومد.
از روزی دید تمام توجهات به امگای جدید برگشته و اون دیگه نگاه پر حسرت آلفا هارو  روی خودش نداره. اما انگار چندان اهمیتی نداشت. نه تا وقتی توی تمام نمرات و رتبه ها از جیمین عقب افتاده بود. و همه چیز بدتر شد وقتی پروژه پایان نامه اش استقبالی که انتظارشو داشت نگرفت درحالی که اون استقبال کاملا نسیب جیمین شده بود.
و جیمین احتمالش رو میداد؛ خون دختر به جوش اومده بوده و دیگه نتونسته تحمل کنه که جیمین به عنوان همکار بهترین  استادشون توی پروژه جدیدش انتخاب بشه و اون کنار بمونه. پس احتمالا فقط یه تماس با پدر عزیزش، آقای چوی که بیشترین نفوذ رو بین اعضای هیت مدیره دانشگاه داشت گرفته و حالا همه چیز تموم شده بود.

(پایان فلش بک)

-خب گمونم من یه ایده ای دارم.

تهیونگ بعد از چند دقیقه، وقتی فکر می‌کرد جیمین کمی آروم تر شده، با تردید به زبون آورد.
نگاه کنجکاو جیمین باعث شد با خیال راحت تری ادامه بده.

-میدونی که اون احمقا حتی اسمتم نمیدونن! فقط از روی ظاهرت می‌شناسنت!

جیمین کمی فکر کرد. حق با اون بود.

-پس چرا ظاهرتو عوض نکنی!؟

________

اینم از پارت سوم..
خب این یکی نسبتا طولانی تر بود امیدوارم لذت برده باشید.
خوشحال میشیم نظرتونو بدونم:)

Atarashii Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang