_هعیی تو اینجا چیکار داری خانوم کوچولوو
جیمین با دیدن دختر بچه ای که سردرگم به محیط اطرافش نگاه میکرد متعجب گفت. نمیدونست اون بچه توی یه محیط صنعتی چیکار میکنه ولی بغض دختر بچه و جوری که کوله کوچیک زرد رنگشو چنگ میزد نشون نمیداد اوضاع چندان درست باشه.
جیمین روی زانو هاش نشست تا هم قد دختر شه و بعد از گرفتن شونه های کوچیکش بین دستاش به چشماش خیره شد.
به هیچ وجه سعی نکرد ذوقش از دیدن اون موجود کوچولو رو پنهان کنه._اسم تو چیه کیوتی؟
دختر با کمی خجالت نگاه از جیمین گرفت.
~یسول
جیمین حس کرد شیرینی دختر بچه روبه روش براش زیادیه..
_من جیمی ام یسول شی از آشنایی خوشحالم
دختر با نگاه کردن به چشمای مهربون جیمین بغضش رو شکست.
جیمین احتمال میداد دختر بچه گم شده باشه پس در وحله اول اونو در آغوش کشید تا آرومش کنه._هییش چیزی نیست بیب، اروم
جیمین با نوازش موهای دختر آروم دم گوشش زمزمه کرد.
بعد از چندثانیه وقتی نفس های دختر آروم تر شدن جیمین دوباره به چشماش خیره شد.
_حالا به اوپا بگو پدر مادرت کجان تا بهت کمک کنه پیداشون کنی
دختر سر تکون داد.
~آپا گفت منتظر بمونم تا اون بیاد پیشم.. ولی... ولی من گم شدم...
دختر با بغض سکسه بین کلماتش به طرز با مزه ای گفت و باعث شد جیمین حس کنه دلش میخواد اون لپای کیوت و قرمزشو از جا بکنه.
_خیلی خب... چیزی نیست فقط بهم بگو کجا باید منتظر بمونی؟
~آپا گفت اون اینجاست. گفت خودش میاد دنبالم..
_خیلی خب میخوای با اوپا بیای؟ من میبرمت جایی که بتونی منتظر بمونه
دختر با شک به جیمین نگاه کرد و باعث شد جیمین خنده اش بگیره.
_هعیی ما اینجا پلیس داریم لازم نیست نگران باشی
جیمین با اشاره به نگهبان کنار راه پله ها گفت و دختر اروم تر نگاهش کرد.
_اصلا چطوره با آقا پلیسه سه تایی بریم هوم؟
جیمین در راستای جلب اعتماد دختر گفت و انگار موفق هم بود. چون دختر کوچولو دستشو گرفت و دنبالش راه افتاد.
از نظر فنی، جیمین کار اون روزشو تموم کرده بود. ولی تصمیم داشت تا وقتی میتونه منتظر بمونه تا یه نفر دنبال اون کوچولو شیرین بیاد.
_____
~گفتم گورت گم کن امگای هرزه!!!مرد بعد زدن سیلی به گونه دختر با بالاترین تن صدای ممکن و خشمگین فریاد زد.
YOU ARE READING
Atarashii
FanfictionAtaraishii ژانر:امگاورس،درام، رومنس، اسمات، دانشگاهی کاپل:کوکمین_سکرت!؟ _________________ Atarashi به معنای تغییر و جدید شدن موقعیتها.... _________________ پسر امگا بی حواس از عطر نعنا نفس میکشید، گره خفهکننده سکوت رو از گلوی خودش باز میکرد و...