Genius

93 30 6
                                    

_هعی جونگکوکاا

+هزار بار گفتم جیمین من تو دانشگاه استادم!! 

_بهرحال فقط 3سال ازم بزرگتری و دلیلی نداره بخوام بهت احترام بذارم! 

+منظورت چیه به هرحال که بزرگترم! 

_خب همونطور که هوبی هیونگ میگه، مهم سن عقلیه که تو این مورد من جلو ترم! 

جونگکوک چشم چرخوند. متعجب بود اون امگا کی وقت کرده انقدر با هیونگش صمیمی بشه. البته با توجه به دیدار های متعددشون این اواخر، کاملا محتمل به نظر میومد. 
هوسوک بعد از اولین بار چندباری جیمین رو برای شام دعوت کرده بود و باعث شده بود سطح تعاملات و صمیمیت شون بالاتر بره. 

*فلش بک یک هفته قبل*

+بهرحال من تا اونجا به‌خاطر تو اومده بودم. 

~باید بهم میگفتی بچه... تقصیر من چیه.. 

+هعیی... تو باید بهم میگفتی... آخه کی یهو به سرش میزنه که بیاد سئول و واسه خودش استودیو باز کنه؟ 

~کسی که یه جایزه ميليونی تو قرعه کشی بانک برده... 

جیمین اه کشید. 

+تو واقعا عجیبی... 

~باید ممنون باشی... 

پسر با اشاره سر به ظرف غذای بین دستای جیمین گفت. جیمین ممنون بود. البته این حقیقت که برادر بزرگترش بهترین آشپز زندگیش بود، با ورود استاد جوونش این روزا تحت تاثیر قرار گرفته بود. 

~بهرحال من کمتر از یک سال با 30سالگی فاصله دارم و نمیخوام تبدیل به یه پیرمرد آرزو به دل بشم... 

جیمین چشم چرخوند. برادرش از وقتی چشم باز کرده بود اطرافش بود، و دقیقا از وقتی چشم باز کرده بود مدام این شانس که باعث شده 4 سال زودتر از جیمین به دنیا بیاد رو بهش یادآوری می‌کرد. هرچند جیمین صرف نظر از تمام شوخی های تکراریشون، ممنون بود که یه برادر بزرگتر داره. جیمین از بچگی کنار اون بزرگ شده بود و به عنوان برادرای خونی، نزدیک تر از اونچه معموله بودن. بتا از وقتی جیمین راه رفتن یاد گرفته بود کتک زدن یادش میداد که باعث شده بود جیمین امگایی باشه که هیچ کس جرعت نداره اذیتش کنه. هرچند حمایت همیشگی اون باعث شد بود دل و جرعت امگا برای شیطنت هاش بیشتر بشه. تا جایی که حتی شکایت از آزار و اذیتش گاهی همه چیزو پیچیده می‌کرد. 

=پارک یونگیی... 

_اووو هوسوک شی  

یونگی با خوش رویی رو به مهمون جدیدش که تازه وارد استودیو شده بود گفت. 

جیمین نگاه متعجبشو رو به پسری که هودی سفید با طرح های شاد زرد رنگ تنش بود، گردوند. شلوار لی روشنش و کانورس های سفید رنگش که برق میزدن. جیمین فکر کرد هیچ کس نمیتونه انقدر با برادرش درتضاد باشه. برادری که همین حالا با هودی مشکی و شلوار مشکی دمپایی مشکی و موهای آشفته، اون مرد رو در آغوش گرفت. البته اگه میشد اسم آغوش روش گذاشت، بیشتر یه سری لمس فرمالیته از روی ادب بود. 

Atarashii Donde viven las historias. Descúbrelo ahora