کمی حرف!

1.5K 252 270
                                    

سلام لاولیا خوبین؟
الان داشتم کامنتای پارت ۲۷ رو میخوندم و خب فک کردم اینجا یکم باهاتون حرف بزنم
این به این معنی نیست که جواب کامنتا رو نمیدم!
تک تک کامنتا رو جواب میدم مثل همیشه ولی خب یسری حرف داشتم که میخواستم همتون بخونین پس تصمیم گرفتم اینجا بزنمشون

نظراتتون برا پارت ۲۷ خیلی متفاوت بود یسری معتقدن که جونگکوک به جیمین خیانت کرده و یسری دیگه معتقدن که خیانتی درکار نبوده، و خب باید بگم که برای اولین بار نتونستم درکتون کنم!
هر پارتی که میذاشتم و نظر میدادین و من بهشون جواب میدادم میتونستم تفکراتتون رو راجع به اون پارت بفهمم و درک کنم...اینکه خوشتون اومده یا نه، اینکه روند داستان داره درست پیش میره یا نه، اینکه دوسش دارین یا نه و....
این پارت اولین پارتی بود که با خوندن کامنتا اینطوری بودم که:
الان خوششون اومده یا نه؟
اشتباه کردم؟
دوسش نداشتن؟
گند زدم به روند داستان؟
دوسش داشتن؟
ینی دارم درست میرم؟
ادامه بدم؟
و....!!!!!!

خب برا همین تصمیم گرفتم بیام اینجا تفکرات و احساسات خودم رو بنویسم و شما اینجا باهام حرف بزنین

اینکه جونگکوک خیانت کرده یا نه رو فعلا بذاریم کنار!

یه دقیقه بیاین از جو داستان و فیک و جونگکوک و تهیونگ و جیمین خارج بشیم...بیاین دکمه ی آف احساساتمون رو بزنیم و بذاریم فقط منطقیمون کار کنه

فرض کنین این یه داستان نیس و یه زندگیه واقعیه، یه زندگی ای که ممکنه برا هر کدوم از ما اتفاق بیوفته و یا شایدم برا خیلیا اتفاق افتاده و ما در جریان نیستیم!

یه زوج داریم که یکیشون مریضه و نیاز به پیوند قلب داره، نمیتونه فعالیت روزانه شو تنهایی انجام بده، نمیتونه مثل انسان های عادی زیاد راه بره، نمیتونه هر چیزی رو بشنوه و یا درجریان خیلی از مسائل قرار بگیره، نمیتونه نیاز های همسرش رو براورده کنه و تموم این ها باعث شده که افسرده بشه و فکر کنه که اگه نباشه دنیا برای اطرافیان زیباتر و بهتر میشه

طرف دیگه این زوج مردیه که چند سال پای همسرش مونده، به خاطر اون قید تموم خوشیاش رو زده، خانواده، دوست، آشنا رو محدود کرده تا آسیبی به همسرش وارد نشه، دور خودش و همسرش دیوار کشیده برا اینکه از دستش نده و چندین سال از غرایز و نیازهاش دست کشیده تا همسرش رو حتی مریض، پیش خودش نگه داره

اون طرف داستان یه شخصی رو داریم که تو خانواده ای متعصب و سخت گیر بزرگ شده، از بچگی تو محدودیت بوده، خیلی زود ازدواج کرده و بعد به خاطر بچه دار نشدن دور انداخته شده و طلاق گرفته، خانوادش بهش اهمیت نمیدن و کسی رو نداره که بهش دلخوش باشه و کلی عقده و احساسات سرکوب شده داره و تا الان فقط با نظر دیگران، طبق خواسته های اونا و با عقاید اونا زندگی کرده

خب تا اینجا سه تا شخصیت اصلی داستان رو براتون توصیف کردم، بریم سر اصل قضیه!

اون شخص اسیب دیده و سرکوب شده اتفاقی وارد زندگیه این زوج میشه، به خاطر مهربونیش، به خاطر اخلاقیاتش، به خاطر خوبیه بیش از حدش تو دل خانواده جا باز میکنه و برای اون خانواده و اون زوج مهم میشه...ناخوداگاه به مرد داستان احساس پیدا میکنه و سعی میکنه تنهایی با این احساسات خودش مقابله کنه، اونا رو پنهون کنه تا کسی متوجه شون نشه، حدی رو برا خودش تعیین میکنه و به خودش اجازه ی نزدیک شدن به اون مرد رو نمیده چون نمیخواد زندگیه اون زوج رو خراب کنه

All of my heart is yoursWhere stories live. Discover now