جونگکوک از کتابخونه که خارج شد جیمین و تهیونگ رو مشغول صحبت دید. هر کار میکرد نمیتونست اون تصاویر رو از ذهنش پاک کنه. از دست خودش کلافه بود.
تموم طول صبحونه تو فکر بود. حتی برای یک بارم به ذهنش خطور نکرد که چیزایی که تو ذهنش میاد خواب نیستن و واقعا اتفاق افتادن
بعد از رفتن جونگکوک، تهیونگ، اون وو رو هم از خواب بیدار کرد و بعد از دادن صبحونه بهش سراغ جیمین رفت و اون رو هم راضی کرد تا با هم تو باغ برن
جیمین به تهیونگ تکیه داد بود و آروم آروم قدم میزد
_یه فضای خالی بین درختا پیدا کردم جون میده واسه یه مخفیگاه جنگلی
جیمین با خنده گفت
جیمین_مخفیگاه جنگلی دیگه چیه؟
تهیونگ شونه ای بالا انداخت و گفت
_برا بازیه بچه ها خوبه
بعد دست جیمین رو گرفت و به همراه اون وو به همون طرف کشید. بعد از عبور از بین درختا بالاخره به محل مورد نظر تهیونگ رسیدن. جیمین نگاهی به دور و برش انداخت و گفت
جیمین_من تا حالا اینجا نیومده بودم
تهیونگ دستی به بازوش زد و گفت
_ اینقد که تنبلی و دو قدم راه نمیری
بعد به درختی اشاره کرد و گفت
_این شاخه جون میده واسه یه تاب اساسی
جیمین دست به سینه به درخت نگاه کرد و گفت
جیمین_آره ولی کی میتونه بره اون بالا
تهیونگ درخت رو چند بار برانداز کرد و در حالی که دست به کمر میزد گفت
_شخص خودم!
جیمین از ژست تهیونگ خنده ش گرفت
جیمین_تو؟
_آره مگه من چمه؟
جیمین_تا حالا از درخت بالا رفتی؟
تهیونگ در حالی که لباش رو کمی جلو داده بود و چشماش بالا رو نگاه میکرد کمی فک کرد و گفت
_اووووم، بچه که بودم اره. چهار، پنج سالم بود. خونه بابابزرگم یه درخت میوه داشت ازش میرفتم بالا
جیمین با دهن باز به تهیونگ نگاه کرد
جیمین_جدی میگی؟
_تهیونگ در حالی که سرش رو تکون میداد گفت
_اوهوم
اون وو داشت با شادی دور درختا می دوید. تهیونگ نگاهی به دور و برش انداخت و گفت
_یه سرپناه خوشگلم میشه اینجا ساخت برا بازی
جیمین با سرخوشی تهیونگ رو نگاه میکرد
YOU ARE READING
All of my heart is yours
Fanfictionتهیونگ، امگاییه که تو یه خانواده ی متعصب به دنیا اومده یه روز که داره از مدرسه بر میگرده مزاحمتی براش ایجاد میشه و بعد از اون به خاطر حرفایی که پشتش میزنن به انتخاب خانوادش با سوجون آلفایی از یک خانواده ی اصیل ازدواج میکنه ولی بعد از چند سال به خاطر...