هشدار!!!!!! آروم و با نفس عمیق وارد پارت شوید!!!!
****************************************************
سولگی عصبی روی مبل نشسته بود و مدام به ساعت نگاه میکرد. آخر هم صبرش تموم شد و گفت
سولگی_چقدر بی فکره این بچه. من میدونم که نمیاد
کیوهیون کنار همسرش نشست و گفت
کیوهیون_عزیزم بچه که نیست خودش باید بفهمه. تو چرا حرص میخوری؟
سولگی_ساعتو نگا کن. ما باید جز اولین مهمونا باشیم
کیوهیون_باشه ما میریم اون خودش بعدا بیاد
تهیونگ نگران به مکالمه اون دوتا چشم دوخته بود که سولگی گفت
سولگی_من میشناسمش منتظر همینه. میخواد ما بریم بعد زنگ بزنه بگه من نمیام
کیوهیون_نه، میاد. من از طرفش قول میدم
تهیونگ برای اینکه اونا رو راضی کنه و خودش هم مجبور نباشه تنها به اون مهمونی بره گفت
_من صبر میکنم جونگکوک بیاد با هم بیایم
تردید جای عصبانیت رو تو نگاه سولگی گرفت
سولگی_اینکارو میکنی عزیزم؟
_بله سولگی شی راضیش میکنم بیاد
سولگی_ممنون عزیزم
بعد به سرعت بلند شد و گفت
سولگی_بریم یوبو که به اندازه کافی دیر کردیم
در اخرین لحظات سولگی برگشت و به تهیونگ گفت
سولگی_نکنه به بهونه ی جونگکوک خودتم نیای که هه این حسابی ازت دلخور میشه
تهیونگ لبخند اطمینان بخشی زد و گفت
_نه، مطمئن باشین اگه جونگکوک راضی نشد خودم حتما میام
سولگی دست تهیونگ رو گرفت و با قدردانی گفت
سولگی_تو همیشه فرشته نجات ما میشی
کیوهیون هم دستی به پشت تهیونگ زد و گفت
کیوهیون_ببینم میتونی از پس این جونگکوک کله شق بر بیای یا نه
_نترسین میارمش
کیوهیون_میدونم. از تو همه کاری بر میاد
و چشمکی برای تهیونگ زد و رفت
تهیونگ برگشت و به ساعت نگاه کرد. تصمیم گرفت اگر تا نیم ساعت دیگه جونگکوک نیومد باهاش تماس بگیره. بعد به طرف تلویزیون رفت و روشنش کرد
لباسش رو پوشیده و اماده بود. برای اون شب یه کت و شلوار نیمه رسمی آبی روشن به همراه پیراهن سفید انتخاب کرده بود. آرایش ملایمی هم کرده بود و موهاش رو با کش نیمی باز و نیمی بسته، جمع کرده بود
YOU ARE READING
All of my heart is yours
Fanfictionتهیونگ، امگاییه که تو یه خانواده ی متعصب به دنیا اومده یه روز که داره از مدرسه بر میگرده مزاحمتی براش ایجاد میشه و بعد از اون به خاطر حرفایی که پشتش میزنن به انتخاب خانوادش با سوجون آلفایی از یک خانواده ی اصیل ازدواج میکنه ولی بعد از چند سال به خاطر...