part 6....بخش دوم

2.1K 321 121
                                    

تهیونگ نشسته بود روی تخت و به دستاش زل زده بود. نگاش رو توی آینه به خودش دوخت و پوزخند کجی روی لبش نمایان شد. تهیونگ  دیگه اون امگای هیفده ساله ی خجالتی نبود. امگای بیست و دو ساله ای بود که زندگی باهاش سر جنگ داشت

به اتاق باشکوهش نگاه کرد. پرده ها از زمان عروسی ش تا حالا هر سال نو شده بودن و رنگ اون سال آبی روشنی بود که وقتی آفتاب بهشون می خورد نوری به رنگ مهتاب توی اتاق میوفتاد

آروم از جا بلند شد و چمدون کوچیکش رو از کمد برداشت. چیز زیادی برای جمع کردن نداشت. خانواده پارک فکر همه چیز رو کرده بود. تهیونگ بازم پوزخند زد. تنها چند دست لباس برداشت. مدارکش و چنتا از هدیه هایی که موقع عروسی خانوادش بهش داده بودن. همه رو بدون هیچ عجله ای توی چمدونش ریخت. دلش نمی خواست حتی یک نخ از خانواده ی پارک رو همراهش از این خانه ببره. خودش این روز رو پیش بینی می کرد. از سه سال پیش. از زمانی که جواب اون آزمایشای لعنتی اومد، بانو از این رو به اون رو شد.
تا قبل از اون هرچند که فرمانبرداری سوجون از مادرش تهیونگ رو آزار داده بود ولی زندگی ش شیرین بود. بانو بهش احترام میذاشت و دوستش داشت. و همون فرمانبداری بی چون و چرای سوجون از مادرش زندگی تهیونگ رو به این نقطه رسوند.
تهیونگ آهی کشید و چمدونش رو برداشت. لباس ساده ای پوشید و موهای زیباش رو که حالا کوتاه تر شده بودن و تا بالای شونه هاش میرسیدن رو زیر کلاه مشکی پنهون کرد. هرچند که حالا دیگه اگه کلاه هم نمیذاشت مشکلی نبود ولی انگار کلاه گذاشتن و پنهون کردن موهاش براش عادت شده بود

وقت رفتن بود

یه هفته ای بود که اون و سوجون همدیگه رو رد کرده بودن و تو این یه هفته تهیونگ با درد رد شدن و پاک شدن مارکش جنگیده بود. حالا که دردش تموم شده بود و فقط کمی از سوزش ردِ مارکش مونده بود وقت رفتن بود

حلقه ش رو از دستش بیرون آورد و جلوی آینه گذاشت به اتاق خوابش برای آخرین بار نگاهی انداخت و ازش خارج شد. انگار هیچ حسی نداشت. نه غمگین بود و نه خوشحال. داشت بر میگشت به خونه پدری. خانه پدری؟ کدوم خونه؟ مادرش دو سال بعد از عروسی اون رفته بود. تهیونگ بغض کرد ولی توی دلش گفت

"بهتر، اگه بود و می دید سر پسر ته تغاریش چی اومده بدتر بود"

به کسی چیزی نگفته بود نه به نامجون و نه به جین. اونام زندگی خودشون رو داشتن. با به یاد آوردن پسر نامجون لبخندی روی لباش شکل گرفت. مینسو توی عروسی اونا باردار بود ولی خودش خبر نداشت. پسرک بازیگوش الان چهار سالش بود.

تهیونگ پله ها رو یکی یکی طی کرد. مثل همیشه، همونطور که بانو بهش یاد داده بود. انگار که از اول شاهزاده بوده. پر غرور و متین

بانو روی مبل مقابل نشسته بود و همون حالت همیشگی رو داشت. صداش به علت بیماری ش گرفته تر بود. تهیونگ یک لحظه با خودش فکر کرد

All of my heart is yoursWhere stories live. Discover now