part 3

2.2K 295 40
                                    

دستش رو توی جیبش کرد و کلیدش رو بیرون آورد و در رو باز کرد. وارد خونه که شد از موج گرمایی که به صورتش خورد چهره شو جمع کرد و اخم کرد. حتما بازم مادرش سیستم گرمایش خونه رو روشن کرده بود و اونو تا ته زیاد کرده بود. کفش هاش رو درآورد و دمپایی رو فرشیاش رو پوشید. مادرش با یه لباس بافت کنار یکی از شوفاژ ها نشسته بود و در حال بافتن چیزی بود که احتمال می داد مربوط به هانول یا هارو باشه

_سلام

هه رین دست از بافتنیش کشید و به تهیونگ نگاه کرد

هه رین_سلام، تو باز بدون لباس رفته بودی؟ چندبار بگم با خودت لباس گرم ببر، دیگه هواها سرد شده باید مواظب خودت باشی

_هنوز اونقدر سرد نشده که لباس گرم تنم کنم، خودم حواسم هست. شما چرا اینقدر خونه رو گرم کردین؟ آدم نفسش می گیره

هه رین_هوا به این سردی کجاش گرمه

_حالا خوبه فقط تقریبا اوایل زمستونه و فقط یکم بارون باریده اگه برف بباره میخواین چیکار کنین؟

هه رین_اینقدر با من بحث نکن برو لباساتو عوض کن

تهیونگ بی حوصله به طرف اتاقش رفت. همیشه با مادرش سر این موضوع اختلاف داشت. مادرش به شدت سرمایی بود و اون گرمایی. اصلا آبشون باهم توی یک جوب نمی رفت. هوا که رو به سردی می رفت مکافات تهیونگ هم شروع میشد چون مادرش از هر فرصتی برای روشن کردن شوفاژها استفاده می کرد و حتی توی فصل بهار هم مواقعی که بارون میبارید شوفاژها رو روشن میکرد. برعکس مادرش، تهیونگ حتی وسط زمستون هم گاهی پنجره ها رو باز می کرد تا هوای خونه عوض بشه و همین کارهاشون همیشه باعث بحث بینشون می شد.

تهیونگ وقتی خواست یونیفرمش رو از تنش در بیاره احساس کرد دستش کمی درد می کنه و دوباره به یاد پسری که بهش تنه زده بود افتاد

"طرف عین فیل سنگین بود. دستمو داغون کرد"

با اینکه به ظاهر ماجرای یسونگ حل شده بود ولی نامجون بعد از اون ماجرا مدام توی خودش بود و کمتر با کسی صحبت می کرد. هه رین از این موضوع ناراحت بود و مدام تصور می کرد که نامجون بابت اتفاقی که افتاده هنوز نگرانه. تا اینکه اون روز بالاخره نامجون به حرف اومد.

هه رین تو آشپزخونه مشغول قهوه درست کردن بود که نامجون وارد آشپزخونه شد و روی صندلی نشست

نامجون_مامان میخوام باهاتون صحبت کنم

هه رین که لحن جدیه نامجون رو شنید روی صندلی رو به روی نامجون نشست و منتظر بهش نگاه کرد. نامجون که نگاه منتظر هه رین رو دید نگاهش رو دزدید و بعد کمی مکث گفت

نامجون_من یه چند وقتیه که با یکی قرار میذارم، یه امگاس و تازه باهاش آشنا شدم، تصمیمم راجبش جدیه، میخوام باهاش ازدواج کنم

All of my heart is yoursWhere stories live. Discover now