تهیونگ صبر کرد تا مطمئن بشه جونگکوک رفته. وقتی از این کار خیالش راحت شد ایرپاد هاش رو برداشت. نگاه مرددی به کلاهش کرد،
داشت با خودش فکر میکرد بعد از شاهکار دیشبش مسخره نیست بازم کلاه بذاره؟! ولی خودشم میدونست اون کار رو با یک تصمیم آنی انجام داده. در نهایت بدون برداشتن کلاهش از اتاق خارج شد و مسیر حیاط رو برای دویدن پیش گرفتاز دیروز تا حالا جیمین رو ندیده بود و حالا تصمیم داشت سری بهش بزنه
بعد از ورزشش به اتاقش رفت و دوش کوتاهی گرفت و بعد یک راست تو آشپرخانه رفت. یونگ پو مشغول آماده کردن وسایل صبحانه بود
_سلام یونگ پو شی
یونگ پو_سلام پسرم
_جیمین صبحونه خورده؟
یونگ پو_نه. اقای دکترم نیومدن پایین!
تهیونگ با شنیدن این حرف کمی جا خورد
"منو باش که فکر کردم رفته"
و در حالی که سینی صبحانه ی دو نفره ای آماده میکرد به خودش گفت
"با اون بلایی که تو سر جونگکوکِ بیچاره آوردی معلومه دیشب اصلا چش رو هم نذاشته"
سینی به دست به طرف اتاق جیمین رفت. کمی پشت در مکث کرد و ضربه ی آرومی به در زد
بعد از چند ثانیه در به آرومی باز شد. جیمین با لبخند و صدایی زمزمه وار به تهیونگ سلام کرد و در حالی که به داخل اتاق اشاره میکرد با همون صدای آروم گفت
جیمین_جونگکوک خوابه
تهیونگ هم با دست به کتابخونه اشاره کرد و با همون تن صدا گفت
_بیا بریم اونور
جیمین با حرکات لب و همونجور اروم گفت
جیمین_الان میام
تهیونگ از لای در به جونگکوک که روی تخت آروم خوابیده بود نگاه کرد. طرف راست صورتش روی بالشت بود و دست چپش رو زیر اون قرار داده بود
تهیونگ با لذت به تماشای جونگکوک ایستاده بود. خیالش هم راحت بود که هرچقدر دلش بخواد میتونه اون رو با تموم احساسش نگاه کنه چون جونگکوک حالا دیگه میتش بود
جیمین با موهای شونه کرده از اتاق خارج شد
تهیونگ نگاش رو از جونگکوک گرفت و به سینی مقابلش دوخت. جیمین بازوی تهیونگ رو گرفت و به طرف کتابخونه برد
اولین کاری که تهیونگ کرد کشیدن پرده های سبز رنگ اتاق بود. جیمین داشت شکر رو تو لیوان چای سبزش میریخت که تهیونگ مقابلش نشست
جیمین_خب بگو چه بلایی سرش اوردی که دیشب تا صبح نخوابیده؟
تهیونگ لبش رو گاز گرفت و گونه هاش از خجالت سرخ شد. جیمین با دقت به چهره ی تهیونگ چشم دوخته بود
YOU ARE READING
All of my heart is yours
Fanfictionتهیونگ، امگاییه که تو یه خانواده ی متعصب به دنیا اومده یه روز که داره از مدرسه بر میگرده مزاحمتی براش ایجاد میشه و بعد از اون به خاطر حرفایی که پشتش میزنن به انتخاب خانوادش با سوجون آلفایی از یک خانواده ی اصیل ازدواج میکنه ولی بعد از چند سال به خاطر...