part 4

2.2K 313 247
                                    

یک هفته بعد از مرخص شدن نامجون از بیمارستان سر و کله ی ته ری با قیافه ای دلخور پیدا شد. از این دلخور بود که هرجا میرفت همه از اتفاقی که برای تهیونگ افتاده بود صحبت میکردن. حتی خبر این اتفاق به خانواده ی شوهرش هم رسیده بود و همین شده بود بهونه ی تازه ای برای زخم زبون های مادر شوهرش و این موضوع به شدت ته ری رو اذیت میکرد. بعد از نیم ساعتی پچ پچ کردن با هه رین سراغ تهیونگ رفت. تهیونگ داشت برای دوقلو ها نقاشی می کشید. ته ری رو به بچه هاش گفت

ته ری_پاشین برین مامان بزرگی براتون یه چیزی داره

هانول سریع از جا پرید و رفت ولی هارو سمج نشسته بود تا تهیونگ نقاشی ش رو تمام کنه. ته ری کلافه گفت

ته ری_هارو برو دیگه من با دایی تهیونگت کار دارم

هارو دلخور گفت

هارو_پس نقاشیم چی میشه؟

ته ری_حالا برو من که کارم تمام شد بیا تمومش کن

هارو با اینکه راضی نشده بود ولی از سر اجبار رفت. ته ری کنار تهیونگ نشست و کمی به حرفایی که میخواست بزنه فکر کرد، بعد گفت

ته ری_تهیونگ این حرفایی که می خوام بهت بزنم پیش خودمون باشه. ببین چند وقتی هست که یه خانواده ی اصیل و خوب از خاندان پارک برای تو پیغام فرستادن و تو رو برای پسر آلفاشون خاستگاری کردن

چشمای تهیونگ گرد شد. ته ری بی توجه بهش ادامه داد

ته ری_من به مامانم گفتم. با وضعی که پیش اومده و حرفایی که زده میشه بهتره که سریعتر ازدواج کنی. اگه ازدواج کنی این حرفای پشت سرت تموم میشه

تهیونگ شوک زده به خواهرش نگاه کرد. انگار ته ری فراموش کرده بود که به خاطر بچه های اون و بی مسئولتی خودش این اتفاق افتاده بود ولی ته ری خودش رو کاملا به اون راه زده بود. ته ری ادامه داد

ته ری_میدونم سنی نداری و هنوز برات زوده، الان حتما با خودت فکر میکنی مگه تو دوران چوسانیم که یه خانواده پیغام بفرسته و خاستگاری کنه، درستم فکر میکنی، تو باید خودت آلفاتو پیدا میکردی باید سر قرار میرفتی و با کسی که عاشقشی ازدواج میکردی ولی خب با این اتفاقایی که افتاده بهتره که به این خاستگار فکر کنی. منم نمیگم الان ازدواج کن، تو بهش فکر کن و جواب مثبت بده بقیش رو میذاریم بعد عروسیه نامجون

تهیونگ نمی دونست چی بگه. اصلا هیچ وقت به ازدواج فکر نکرده بود. همیشه تو رویاهاش فکر میکرد که مثل همه یه روز عاشق یه آلفا میشه و بعد باهم سر قرار میرن و بعد ازدواج میکنن. مظلومانه رو به ته ری گفت

_نونا من سال دیگه تازه کالج رو تموم میکنم. من دلم می خواد برم دانشگاه. دلم میخواد روانشناسی بخو‌....

ته ری وسط حرفش پرید

ته ری_حرفات برای وقتی بود که یه امگای عادی بود نه الان که هرجا میریم حرف تو و اون اتفاقه

All of my heart is yoursWhere stories live. Discover now