part 2

2.6K 305 94
                                    


یسونگ تبدیل به دغدغه ی فکری تهیونگ شده بود و اونقدر فکرش رو مشغول کرده بود که مدام در حال نقشه کشیدن بود که چیکار کنه تا کمتر باهاش رو به رو بشه و مشکل کمتری براش پیش بیاد. از وقتی که هیونگ شیک اون حرفها رو زده بود روز به روز به نگرانیش اضافه میشد.

اون روز هم بعد از تموم شدن کلاساش همراه هیونگ شیک به طرف خونه به راه افتاد. وقتی داخل خیابون خودشون پیچید با ترس به انتهای اون خیره شد خبری از یسونگ نبود. ولی نمی دونست چرا دلش بد جوری شور می زنه. از هیونگ شیک جدا شد و با تردید به راهش ادامه داد. وقتی به پیچ کوچه شون رسید و از یسونگ خبری نشد خیالش راحت شد. ولی درست زمانی که می خواست به کوچه خودشون وارد شه یسونگ جلوش ظاهر شد و اونو از جا پروند

یسونگ_سلام فرشته

تهیونگ که نفسش توی سینه حبس شده بود. چشمای وحشت زده ش رو از چهره یسونگ گرفت و با سرعت از کنارش گذشت. ولی یسونگ دست بردار نبود. دنبالش راه افتاد

یسونگ_ببخشید گفتم فرشته آخه من که اسمت رو نمی دونم. اسم من یسونگه

تهیونگ هر لحظه منتظر بود جین و نامجون از راه برسن. از تصور اینکه چه اتفاقی ممکن بود با حضور اونا بیوفته تموم بدنش می لرزید. یسونگ که سکوت تهیونگ رو دید کلافه گفت

یسونگ_لااقل اسمت رو بگو

تهیونگ دیگه می دوید. کلیدش رو بیرون آورد و در حیاط رو باز کرد. در حالی که نفس نفس می زد خودش رو داخل حیاط انداخت. بغض سنگینی گلوش رو می فشرد. دستاش هنوز می لرزید. مادرش مثل همیشه توی آشپزخونه بود. تهیونگ بلند سلام کرد تا بغضش رو پنهون کنه. هه رین از آشپزخونه سرک کشید و با نگرانی به طرف تهیونگ اومد

هه رین_چی شده چرا رنگت پریده؟

مونده بود چه جوابی به مادرش بده. نگاش رو دزید و به طرف اتاق رفت و تو همون حین گفت

_سر کوچه یه موتوری می خواست بزنه به من

هه رین_همین

_آره. یه دفه پیچید جلوم

هه رین تهیونگ رو تا اتاق دنبال کرد و گفت

هه رین_چیزیت که نشد؟

تهیونگ کلاهش رو از سرش کشید و گفت

_نه یک کم شوکه شدم. فقط همین

هه رین سری تکون داد و گفت

هه رین_لباسات رو عوض کن بیا سر میز. الان هیونگات میان

_من ناهار نمی خوام تو مدرسه با بچه ها ساندویچ خوردم

لبش رو گاز گرفت این دومین دروغش بود. چیزی از گلوش پائین نمی رفت. خودش می دونست این قضیه حالا حالاها ادامه داره. مزاحمی که اون دیده بود با اون سابقه وحشتناک به این راحتی کوتاه نمیومد. لباس هاش رو عوض کرد و روی تخت پشت به در اتاق دراز کشید.دلش می خواست بخوابه. احساس ضعف هم به دلشوره ش اضافه شده بود. می ترسید مادر و برادراش چیزی از ماجرا بفهمن. تو این مواقع اصولا اون متهم می شد که به اندازه کافی سنگین و موقر نبوده که یک آلفای آشغال به خودش این اجازه رو داده تا مزاحمش بشه. چشماش رو روی هم فشار داد

All of my heart is yoursWhere stories live. Discover now