در اتاقو باز کرد و درحالی که دستاش توی جیبش بود نزدیک تخت شد.
_ روز اولت چطور بود سوگورو؟
گتو درحالی که بخاطر درد بدنش اخم کردهبود کتابشو ورق زد.
_ یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم با اسم کوچیکم صدام بزنی.
_ منم یادم نمیاد برام مهم بوده باشه.
با نیشخند زمزمه کرد و مشغول وصل کردن سرمش شد.
گتو سرشو با تاسف تکون داد و گوجو روی صندلی کنارش نشست.
_ تا چند دقیقهی دیگه باید برگردم.
_ همین الان هم میتونی برگردی.
با همون لحن آروم و خیره به کتابش جواب داد و گوجو نفس کلافهای کشید.
مرد روی تخت غیرقابل نفوذ بود!
گتو با دیدن قیافهی درهمش جلوی لبخندشو گرفت و با بستن کتابش سمتش خم شد.
_ بپرس.
_ چی؟
_ میدونم میخوای کلی اطلاعات ازم بیرون بکشی.
آروم خندید و پرسید : چند سالته؟
_ شصت و چهار.
چشماش گرد شد : شوخی میکنی؟این بدن یه پیرمرد شصت سالهاس؟
_ حرفتو تعریف در نظر میگیرم.
دستشو به گردنش کشید...بازم گند زده بود.
گتو زیرچشمی بهش نگاه کرد و با لحنی که سعی میکرد کنجکاو بودنش رو نشون نده پرسید : خودت چی؟چند سالته دکتر؟
_ سی سالمه.
بزور جلوی خندشو گرفت و گوجو ادامه داد : اوه پسر...واقعا خیلی پیری.
نگاه تیزشو بهش دوخت و گوجو که نمیتونست جلوی گندای پی در پیاش رو بگیره سعی کرد درستش کنه : اصلا بهت نمیاد...من فکر میکردم چهل سالته!
_ اصلا برام مهم نیست.
_ از قیافت معلومه!
گوجو با نیشخند جواب داد و حرف بعدی مرد روی تخت باعث شد دوباره چشماشو از شدت بیچارگی روی هم فشار بده.
_ برو بیرون!
_ بیخیال پیرمرد...میخواستم چند تا نصحیت ازت بگ...
کتاب سفید رنگ سمتش پرت شد و تونست توی هوا بگیرتش تا با سرش برخورد نکنه.
نشونهگیریش حرف نداشت!
همونطور که توی دستش تابش میداد سمت در راه افتاد : واقعا خوب موندی...شک ندارم جوونیات هم خیلی جذاب بودی.
سرشو برگردوند و با دیدن قیافهی عصبیش چشمکی بهش زد : البته الانش هم هستی.
و در اتاقو با صدای آرومی بست.
YOU ARE READING
ALBINO
Fanfiction" تو به دنیای بعد مرگ باور نداشتی...ولی من ترسو تر از این حرفا بودم که قبول کنم مرگ پایان همه چیزه... این حتی بیشتر عذابم میداد چون تو یه نقطه برای پایانمون انتخاب کردی... ولی... من حتی بعد ابد هم دنبالت بودم!...منصفانه نیست سوگورو...تو مردی...و من...