PART 4

27 5 12
                                    

در اتاقو باز کرد و درحالی که دستاش توی جیبش بود نزدیک تخت شد.

_ روز اولت چطور بود سوگورو؟

گتو درحالی که بخاطر درد بدنش اخم کرده‌بود کتابشو ورق زد.

_ یادم نمیاد بهت اجازه داده‌ باشم با اسم کوچیکم صدام بزنی.

_ منم یادم نمیاد برام مهم بوده باشه.

با نیشخند زمزمه کرد و مشغول وصل کردن سرمش شد.

گتو سرشو با تاسف تکون داد و گوجو روی صندلی کنارش نشست.

_ تا چند دقیقه‌ی دیگه باید برگردم.

_ همین الان هم میتونی برگردی.

با همون لحن آروم و خیره به کتابش جواب داد و گوجو نفس کلافه‌ای کشید.

مرد روی تخت غیرقابل نفوذ بود!

گتو با دیدن قیافه‌ی درهمش جلوی لبخندشو گرفت و با بستن کتابش سمتش خم شد.

_ بپرس.

_ چی؟

_ میدونم میخوای کلی اطلاعات ازم بیرون بکشی.

آروم خندید و پرسید : چند سالته؟

_ شصت و چهار.

چشماش گرد شد : شوخی میکنی؟این بدن یه پیرمرد شصت ساله‌اس؟

_ حرفتو تعریف در نظر میگیرم.

دستشو به گردنش کشید...بازم گند زده بود.

گتو زیرچشمی بهش نگاه کرد و با لحنی که سعی میکرد کنجکاو بودنش رو نشون نده پرسید : خودت چی؟چند سالته دکتر؟

_ سی سالمه.

بزور جلوی خندشو گرفت و گوجو ادامه داد : اوه پسر...واقعا خیلی پیری.

نگاه تیزشو بهش دوخت و گوجو که نمیتونست جلوی گندای پی در پی‌اش رو بگیره سعی کرد درستش کنه : اصلا بهت نمیاد...من فکر میکردم چهل سالته!

_ اصلا برام مهم نیست.

_ از قیافت معلومه!

گوجو با نیشخند جواب داد و حرف بعدی مرد روی تخت باعث شد دوباره چشماشو از شدت بیچارگی روی هم فشار بده.

_ برو بیرون!

_ بیخیال پیرمرد...میخواستم چند تا نصحیت ازت بگ...

کتاب سفید رنگ سمتش پرت شد و تونست توی هوا بگیرتش تا با سرش برخورد نکنه.

نشونه‌گیریش حرف نداشت!

همونطور که توی دستش تابش میداد سمت در راه افتاد : واقعا خوب موندی...شک ندارم جوونیات هم خیلی جذاب بودی.

سرشو برگردوند و با دیدن قیافه‌ی عصبیش چشمکی بهش زد : البته الانش هم هستی.

و در اتاقو با صدای آرومی بست.

ALBINOWhere stories live. Discover now