با صدای بلند کلاغی که روی درخت بالای سرش نشسته بود از جا پرید.
خوابش گرفته بود؟ یادش نمیومد.
دستی به چشماش کشید و از جاش بلند شد.
نگاهی به ساعتش انداخت و با دیدنش جاخورده دوباره چکش کرد.
امکان نداشت...یک روز کامل تو اون قبرستون خوابیده بود؟
دوباره ساعتو چک کرد.
عقربههاش حرکت میکرد و جای هیچ شکی نبود.
بدن خشکیدشو کش داد و راه افتاد.
اون ورودی بزرگ کجا غیبش زده بود؟
وقتی به خودش اومد که به جای پیدا کردن راه برگشتش وارد جاده شدهبود.
نفس کلافهای کشید و همونطور که دستشو توی جیبش گذاشته بود به مسیرش ادامهداد.
شاید ایستگاه تاکسی یا اتوبوس به تورش میخورد.
توی همین فکرا بود که کامیون بزرگی کنارش وایساد و گوجو با دیدن چهار تا مردی که توش بودن به معنای واقعی خشکش زد.
_ از کجا میای؟
یکی از مردا با لباس نظامی!! پرسید و ساتورو گیج و منگ بهش خیره شد.
نکنه یکی از اون فیلمبرداری های سرکاری بود؟
_ خدایا...شبح جادهس؟...ولش کنین.
یکی دیگه گفت و دستاشو به حالت عجیب غریبی تکون داد.
و کامیون قدیمی دوباره شروع به حرکت کرد.
چند لحظه منتظر موند تا بفهمه ماجرا چیه ولی هیچ اتفاق دیگهای نیوفتاد و مجبور شد بازم به راهش ادامه بده.
کم کم داشت کلافه میشد.
مطمئن بود تا الان باید یه چیزی پیدا میکرد ولی تا جایی که چشمش میدید اون جادهی کوفتی بود!
چقدر دیگه باید راه میرفت؟؟
گرسنگی و تشنگی بهش فشار میاورد و بلاخره با دیدن جایی که بنظر توش آدمیزاد وجود داشت جون گرفت و سمتش رفت.
روستا بود؟
وسط شهر؟
حتی تصورش هم خندهدار بنظر میرسید ولی صحنهی روبهروش توضیح دیگهای نداشت.
از دروازهی چوبی عجیب غریب رد شد و با دیدن مردم توی اون منطقه مغزش جرقه زد.
شهرک هنری...قطعا همین بود.
احتمالا راهو اشتباه اومدهبود و سر از منطقهی سینمایی درآورده بود.
_ ببخشید...
از پیرمردی که داشت رد میشد پرسید : میدونین ایستگاه کجاست؟
پیرمرد چند لحظه بهش نگاه کرد و یهویی چونشو با دستش چسبید!

YOU ARE READING
ALBINO
Fanfiction" تو به دنیای بعد مرگ باور نداشتی...ولی من ترسو تر از این حرفا بودم که قبول کنم مرگ پایان همه چیزه... این حتی بیشتر عذابم میداد چون تو یه نقطه برای پایانمون انتخاب کردی... ولی... من حتی بعد ابد هم دنبالت بودم!...منصفانه نیست سوگورو...تو مردی...و من...