_ خوبی؟
با لحن آرومی پرسید تا شاید بتونه آرومش کنه ولی مرد روی ویلچر میلرزید و شدت دردی که میکشید واضح بود.
_ خوبم.
نفسشو بیرون داد و شیشهی مسکن رو توی دستش گرفت تا بهش تزریق کنه ولی گتو مچ دستش رو چسبید : نیازی نیست.
_ آره میدونم چقدر آدم قوی و باحالی هستی ولی الان وقتش نیست.
با لحن خونسردش گفت و مرد روی ویلچر خندهی آرومی کرد : لطفا.
نفس کلافهای کشید و شیشهی کوچیک رو روی میز کنار تخت گذاشت : باشه! ببینیم تا کی میتونی تحمل کنی.
گتو چشماشو روی هم فشار داد و با همون لبخند کمرنگش شروع به کشیدن نفسای عمیق کرد.
درد تا استخوناش نفوذ میکرد و باعث میشد وقتی حرف میزد صداش بلرزه.
_ باید...بخاطر دکتر بودنت خوشحال باشی.
_ چون توی پول غلت میزنم؟
نفس لرزونش رو حبس کرد تا بتونه نسبت به دردی که میکشید بیتوجه باشه.
_ چون میتونی بهش افتخار کنی.
دکتر روی صندلی راحتی نشست و درحالی که دستشو زیر چونش زده بود بهش خیره شد.
حتما منظور خاصی از اون حرف داشت.
_ شغل خوبی نداری مگه نه؟
گتو سرشو کج کرد و خیره بهش جواب داد: حدس بزن.
_ چه بدونم...خلافکاری؟
با لحن جدی و فوری جواب داد و باعث شد مرد روبهروش به خنده بیوفته.
_ شبیه خلافکارام؟
_ استایلت بهشون میخوره...بدنت هنوز رو فرمه و روی بازوت تتو داری...ولی راجع به گوشواره هات قضاوتی نمیکنم چون خودمم یه زمانی مینداختم.
_ درست حدس زدی.
ظاهرا برای ادامهدادن جملش و گفتن " شوخی کردم" دیر شده بود چون جوابی که بهش داد باعث شد چشماش گرد بشه.
_ چی؟
گتو دیگه حرفی نزد و باعث شد دکتر روبهروش خندهی ناباوری کنه.
_ شوخی میکنی!
چند لحظه خیره بهش نگاه کرد و دوباره پرسید : پس چرا اون روز نجاتم دادی؟
اینبار گتو با صدای دردمندش خندید : من که آدمکش نیستم.
_ پس میخوای بگی تا حالا خون کسی رو نریختی؟
_ نه...اینم نمیتونم بگم.
شوکه و با چشمایی که حتی نمیتونست پلک بزنه بهش خیره شدهبود و هرچقدر تلاش میکرد اثری از شوخی توی صداش پیدا نمیکرد.

YOU ARE READING
ALBINO
Fanfiction" تو به دنیای بعد مرگ باور نداشتی...ولی من ترسو تر از این حرفا بودم که قبول کنم مرگ پایان همه چیزه... این حتی بیشتر عذابم میداد چون تو یه نقطه برای پایانمون انتخاب کردی... ولی... من حتی بعد ابد هم دنبالت بودم!...منصفانه نیست سوگورو...تو مردی...و من...