PART 6

26 6 4
                                    

_ خوبی؟

با لحن آرومی پرسید تا شاید بتونه آرومش کنه ولی مرد روی ویلچر میلرزید و شدت دردی که میکشید واضح بود.

_ خوبم.

نفسشو بیرون داد و شیشه‌ی مسکن رو توی دستش گرفت تا بهش تزریق کنه ولی گتو مچ دستش رو چسبید : نیازی نیست.

_ آره میدونم چقدر آدم قوی و باحالی هستی ولی الان وقتش نیست.

با لحن خونسردش گفت و مرد روی ویلچر خنده‌ی آرومی کرد : لطفا.

نفس کلافه‌ای کشید و شیشه‌ی کوچیک رو روی میز کنار تخت گذاشت : باشه! ببینیم تا کی میتونی تحمل کنی.

گتو چشماشو روی هم فشار داد و با همون لبخند کمرنگش شروع به کشیدن نفسای عمیق کرد.

درد تا استخوناش نفوذ میکرد و باعث میشد وقتی حرف میزد صداش بلرزه.

_ باید...بخاطر دکتر بودنت خوشحال باشی.

_ چون توی پول غلت میزنم؟

نفس لرزونش رو حبس کرد تا بتونه نسبت به دردی که میکشید بیتوجه باشه.

_ چون میتونی بهش افتخار کنی.

دکتر روی صندلی راحتی نشست و درحالی که دستشو زیر چونش زده بود بهش خیره شد.

حتما منظور خاصی از اون حرف داشت.

_ شغل خوبی نداری مگه نه؟

گتو سرشو کج کرد و خیره بهش جواب داد: حدس بزن.

_ چه بدونم...خلافکاری؟

با لحن جدی و فوری جواب داد و باعث شد مرد روبه‌روش به خنده بیوفته.

_ شبیه خلافکارام؟

_ استایلت بهشون میخوره...بدنت هنوز رو فرمه و روی بازوت تتو داری...ولی راجع به گوشواره هات قضاوتی نمیکنم چون خودمم یه زمانی مینداختم.

_ درست حدس زدی.

ظاهرا برای ادامه‌دادن جملش و گفتن " شوخی کردم" دیر شده بود چون جوابی که بهش داد باعث شد چشماش گرد بشه.

_ چی؟

گتو دیگه حرفی نزد و باعث شد دکتر روبه‌روش خنده‌ی ناباوری کنه.

_ شوخی میکنی!

چند لحظه خیره بهش نگاه کرد و دوباره پرسید : پس چرا اون روز نجاتم دادی؟

اینبار گتو با صدای دردمندش خندید : من که آدمکش نیستم.

_ پس میخوای بگی تا حالا خون کسی رو نریختی؟

_ نه...اینم نمیتونم بگم.

شوکه و با چشمایی که حتی نمیتونست پلک بزنه بهش خیره شده‌بود و هرچقدر تلاش میکرد اثری از شوخی توی صداش پیدا نمیکرد.

ALBINOWhere stories live. Discover now