PART 1

84 8 3
                                    

صدای پرنده ها از درخت کنار پنجره به اتاق میرسید و نور اول صبح همه جا رو روشن کرده‌بود.

صحنه‌ی خوبی برای شروع یک روز عالی.

ولی اون روز برای دکتری که وسط اتاق وایساده بود معنی دیگه‌ای داشت.

"میدونی چرا صدای پرنده ها آرامش بخشه؟"

حرفای مرد توی گوشش پخش میشد...همیشه از همه چی حرف میزد و حتی اگه چرت و پرت هم میبافت گوجو با لذت بهش گوش میداد.

اون روز رو به چی میتونست تشبیه کنه؟

شاید جهنم.

"چون پرنده ها فقط وقتی احساس امنیت داشته باشن آواز میخونن"

قفسه‌ی سینش بزور بالا پایین میشد و نمیتونست تشخیص بده از خواب دیشب بیدار شده یا صحنه‌ی روبه‌روش از کابوسای همیشگیه؟

" جایی که من ازش اومدم...پرنده ها آواز نمیخوندن...چون هر لحظه مرگ بالای سرمون وایساده بود...اونجا...پرنده ها فقط پرواز میکردن و میرفتن"

صدا همش توی مغزش پخش میشد.صدای مردی که دیگه نفس نمیکشید.

" فکر کردم...شاید منم بتونم پرواز کنم و برم...برای همین اومدم اینجا...ولی من پرنده نبودم ساتورو...من یه حشره‌ی کثیف بودم که باید له میشد..."

_ گوجو سان؟

با صدای که از پشت در شنید به خودش اومد و نفس عمیقی کشید.

در باز شد و پرستارا سمت تختی که روش پارچه‌ی سفید رنگ کشیده شده‌بود راه افتادن.

_ حالت خوبه؟

کی داشت باهاش حرف میزد؟مغزش‌ نمیتونست تحلیل کنه.

نگاهش فقط روی اون پارچه‌ی سفید رنگ قفل شده بود.

" نبرینش..."

توی سرش فریاد میزد ولی ظاهرش آروم تر از سنگینی توی سینش بود.

_ کجا میبرنش؟

بغض توی گلوش رو بزور کنار زد و با لحن لرزونش پرسید.

مرد کنارش خنده‌ی آرومی کرد : پرسیدن داره دکتر؟

پرسیدن نداشت...خودش جوابشو بهتر از هرکسی میدونست ولی انگار یکی باید تکرار میکرد تا باورش بشه.

بعد چند لحظه اتاق خالی شد.

اتاقی که دیدنش باعث میشد نفسش سنگین بشه.

_ هی.

شوکو کنارش نشست و بسته‌ی پلاستیکی رو سمتش گرفت.

_ وسایلاشه...چیز زیادی نداشته‌.

سرشو به آرومی تکون داد و زن کنارش سیگاری سمتش گرفت.

_ میخوای؟

سیگارو بین انگشتاش گرفت ولی حتی اون جسم سبک رو هم نتونست نگه داره و از دستش روی زمین افتاد.

ALBINOWhere stories live. Discover now