PART 5

23 4 21
                                    

پای چپش عصبی تکون میخورد و چند بار دهنشو باز کرده بود تا چیزی بگه ولی بیخیال شده‌بود.

گتو با لذت به حرکاتش نگاه میکرد و خودشم نمیدونست چرا انقدر از کلافه کردنش لذت میبرد.

_ یه چیزی واقعا برام سواله.

_ درواقع همه چیز برای تو سواله. بپرس.

_ چرا همچین شرطی گذاشتی؟

چند لحظه سکوت اون اتاق رو فرا گرفت و گوجو دوباره پرسید : چرا جواب نمیدی؟

_ گفتم میتونی سوالت رو بپرسی.نگفتم جواب میدم.

توی دلش به قیافه‌ی قرمزش خندید و کتابشو بست : میخواستی لطفی که در حقت کردم جبران کنی.منم برات ساده‌ش کردم.

_ پس اونی که اصرار داشت نیازی به جبران نیست یه سوگوروی دیگه بود؟

_ باید بهت یادآوری کنم سی سال ازت بزرگترم تا درست صحبت کنی؟

زیر لب نچی کرد : بگو چرا همچین شرطی گذاشتی...منم از این به بعد جناب گتوی گرامی صدات میزنم.

نتونست جلوی لبخندشو بگیره و نفسی گرفت.

_ دلیل خاصی نداشتم... با خودم گفتم قراره حوصلم سر بره و تو...آدم جالبی بنظر میرسیدی.

ساتورو نیشخندی زد : جالب...بهتر نیست بگی عجیب؟

_ خودتو آدم عجیبی میدونی؟

پوزخندی زد : آدما همیشه بهم زل میزنن و بهم میگن عجیبم...حالا تو بگو...اولین باری که منو دیدی همچین فکری نکردی؟

_ من فکر کردم...تو...خاصی!

ناخودآگاه جواب داد و بعد از اینکه فهمید نباید همچین چیزی میگفت چشماشو روی هم فشار داد.

صدای خنده‌ی گوجو بالا رفت.

_ این جایگزین مودبانه‌ی عجیب غریب نیست؟

_ وقتی کسی عجیبه، زیباییش به چشمت نمیاد...

گتو کلافه ولی با لحن آرومی گفت و سعی کرد به چشماش نگاه نکنه.

_ ولی وقتی یکی خاصه...یعنی یه موهبتی داره که هرکسی لایقش نیست.

گتو بدون اینکه نگاهش کنه، خیره به پنجره حرف میزد و گوجو حس میکرد یه چیزی داره توی قلبش تکون میخوره.

مردمکای چشمش میلرزیدن و یه حس خوب و ناشناخته برای اولین بار کل وجودشو گرفته بود.

هیچکس همچین نظری بهش نداشت.

حتی خودش هم تاحالا به همچین چیزی فکر نکرده بود.

همه‌ی کسایی که میشناخت...همه‌ی کسایی که باهاشون روبه‌رو میشد فقط یه کلمه بهش میگفتن " ظاهر عجیبی داری! "

با تعجب لبخند کوتاهی زد و از جاش بلند شد.

کتابی که اون روز ازش کش رفته بود روی میز کنار تخت گذاشت و بهش خیره شد.

ALBINOWhere stories live. Discover now