PART 2

42 9 5
                                    

_ مریض میشی!

چندبار پلک زد تا قطره های اشکش کنار بره و بتونه شخصی که جلوش وایساده‌بود ببینه.

چترشو بالای سرش گرفته بود و به نوشته‌ی روی سنگ قبر نگاه میکرد.

_ گتو...سوگورو...

زن سرشو سمتش چرخوند و پرسید : از اعضای خانوادت بود؟

نفهمید چرا ولی بهش جواب داد : فقط یه دوست.

_ پس دوست خاصی برات بوده...ساتورو!

با تعجب بهش خیره شد.

_ اسم منو از کجا میدونی؟

بدون اینکه‌ جوابی بهش بده کنارش روی خاکی که حالا خیس شده‌بود نشست و اهمیتی به کثیف شدن لباسش نداد.

_ از بیمارستان.

بیشتر از این حال و حوصله‌ی صحبت و کنکاش نداشت پس خودشو قانع کرد.

_ داغون تر از اونی که فکرشو میکردم.

زن دوباره گفت و ساتورو آهی کشید : چی میخوای؟

_ من اونی نیستم که چیزی بخواد‌‌‌...ولی تو چی؟

واقعا آدم عجیبی بود!

پوزخندی زد.

_ من چی میخوام؟...میخوام بمیرم ولی میترسم اونجا منتظرم نباشه و توی تاریکی غرق شم...میخوام یهو از خواب پاشم و بفهمم همش خواب بوده ولی اگه اینطوری هم باشه...باید دوباره مرگشو ببینم و زجر بکشم.

با خنده‌ی عصبی حرفاشو زد و زن کنارش بعد از چند لحظه خیره شدن بهش زمزمه کرد : عاشقش بودی؟

_ من احمق...هیچوقت همچین چیزی بهش نگفتم.

با خودش فکر کرد " چرا؟ "

اون مطمئن بود احساسات بینشون شوخی و پوچ نبوده...ولی چرا حتی یکبار هم جرئت نکرد بهش بگه چقدر دوسش داره؟

چون گتو داشت میمرد و اینجوری میخواست از واقعیت فرار کنه؟

که مثلا اون مرد برای شنیدن اعترافش صبر میکرد و خودشو از مرگ نجات میداد؟

چه احمقانه!
بخاطر یه مشت افکار بی‌ارزش فرصتشو از دست داده‌بود. به همین راحتی!

خیره به اون سنگ قبر فحشی نثار خودش کرد و سمت زن چرخید.

_ چرا اینجایی؟کی هستی؟

_ حس کردم نیاز به درد و دل داری...من اینجا کار میکنم.

_ اینجا کار میکنی؟چه کاری؟

زن شونه‌ای بالا انداخت: کارای اداری.

سرشو به نشونه‌ی تایید تکون داد و دوباره صداشو شنید.

_ اینجا منو یاد ساعت میندازه.

بدون هیچ واکنشی درحالی که به روبه‌روش خیره بود مجبور به گوش دادن شد.

زن کنارش ادامه‌داد‌ : انگار هرکدوم یه تیکه از خط های ساعتن که عقربه روشون میشینیه...زمان چیز جالبیه مگه نه دکتر؟

ALBINOWhere stories live. Discover now