"پسر خیلی خیلی درد داشت
ولی باید اون پسر کوچولو رو به روستا میرسوند
با هزاران سختی به روستا رسید
بلند فریاد زد و درخواست کمک کرد
همه به سمت اونها رفتن و کمکشون کردن
جفتشون رو به خونه خانم هویی بردن
خانم هویی با ترس اومد جلو و جیهوپ رو تز پسر گرفت
خانم هویی جیهوپ رو محکم بغل کرد و فشرد
پسر گفت'
بدنش اسیب دیده باید استراحت کنه
" پسر اینو گفت و بیهوش شو و محکم روی زمین افتاد
پسر رو بلند کردن و کنار جیهوپ گذاشتنش
چشم پسر رو بستن و درمان کردن
دستای جیهوپ رو بخیه زدن و بستن
چند روز گذشت ولی هیچکدوم بهوش نیومدن
خانم هویی تمام روز کنار دو پسر موند و ازشون مراقبت کرد
جیهوپ اروم چشماشو باز کرد
خانم هویی از شدت خوشحالی دست جیهوپ رو فشرد
جیهوپ با صدای خیلی اروم و گرفته پرسید"
دوستم حالش خوبه؟
"خانم هویی گفت"
هنوز بهوش نیومده
"جیهوپ دست های کوچکش رو دور دستای پسر حلقه کرد و ازش خواهش کرد بیدار بشه
فردای اون روز پسر چشم هاشو باز کرد و با جسم کوچیکی که دستش رو محکم گرفته بود روبه رو شد
اروم خندید که درد خیلی زیادی سراغش اومد و بلند داد زد
جیهوپ ترسید و بیدار شد"
خوبی؟
"ترسیده پرسید و دستشو روی پیشونی عرق کرده پسر گذاشت"
زود خوب شو. میخوام باهات کلی بازی کنم
"جیهوپ به پسر گفت و دست پسر رو فشرد
پسر خندید
ناگهان چنتا سرباز وارد خونه شدن و به سمت پسر دویدن"
سرورم حالتون خوبه
"سرباز ها از پسر پرسیدن و با نگرانی به پسر نگاه کردن
پسر جواب داد"
من خوبم میتونیم بریم
'جیهوپ با ترس پرسید"
کجا؟
"پسر درحالی که دلت سمت در میرفت گفت"
خونه
"جیهوپ پرسید"
میشع پیشم بمونی
"پسر برگشت پیش جیهوپ سرش رو بوسید و گفت"
اسم من یونگیه
در اینده منو پیدا کن
منتظرتم پسر کوچولو
"اخرین حرفشو وقتی سوار اسب شد گفت
اسب حرکت کرد و جیهوپ پشتش دوید
ونژی جیهوپ رو محکم گرفت و بغل کرد تا نره
جیهوپ بلند داد میزد و گریه میکرد
اون میخواست بره پیش اون پسر.... "

KAMU SEDANG MEMBACA
"بادبزن"
Hororکی جرعت کرده خشم امپراطور افلاک رو بیدار کنه؟ کی میتونه با بی رحم ترین امپراطوری که دنیا به خودش دیده مبارزه کنه؟ شاید اون برای مبارزه نیومده.... شاید دنبال رویاشه .........................................................................