بعد از يه عالمه درس خوندن بلاخره تونستم بورسيمو براى دانشگاه بگيرم.
فردا اولين روزمه پس بايد زود بخوابم البته بعد از اينگه لباسايه اين سه خانواده رو شستم،گفتن اگه اين کارو کنم پوله کتبامو ميدن.
منم قبول کردم چون چاره ديگه اى نداشتم و از کارم راضيم بهتر از خود فروشى هستش
و به خودم افتخار ميکنم که از اون پرورشگاه رفتم رفتم چون بهتر از کتک خوردنه......
بعد از اينکه لباسا تموم شد تحويلشون و رفتم زىر زمين يا همون بهتره بگم خونه جديدم خوابيدم
. . . . . . .
هرىفردا اولين روزه دانشگاهه خو به من چه برام مهم نيست .
الان تويه بارم و بد جور مست کردم
يه دختررو ميبوسم ديگه کنترلمو از دست دادم و دختررو بردم اتاق....
(اين داستانه لريه ديگه جزعيات نميگم که دختررو چجورى به فاک داد :| در ضمن ميدونم جزعيات اينطورى نيست کيبوردم مشکل داره)
صبح وقتى بيدار شدم تو يکى از اين اتاقايه بار بودم
يه دختره ام کنارم بود
زود لباسامو پوشيدم و يه چند دلار انداختم رو ميز رفتم بيرون و سوار ماشينم شدمو به سمته خونه رفتم
ساعت ١0 بود و من ساعت ١٢ کلاس دارم
رسيدم خونه رفتم يه دوش گرفتم اومدم بيرون و مثل هميشه شلواره سياه چسب با بوت هايه قهوه ايمو و يه تى_شرت سياهم پوشيدم
رفتم سمته یخچا تا یه چیزی ور دارم که چشم به جما و دوست دحترش خورد "سلام کفترا"
و خندیدم رفتم سرشو بوسیدم و یه موز از یخچال ورداشتمو زدم بیرون ساعت 11:30 بود و من باید کتابم بخرم
رفتم سمته کالج که یه کتاب فروش بغلش بود رفتم توش ..
..........
لوییصبح ساعت 6:30 با زنگ ساعت قدیدیمیم از خواب پا میشم و میرم طی ور میدارمو شروع به تمیز کردن میکنم ....
خیلی مشغول بودم تا اینکه چشمم به ساعت خورد 8:35 زود طی گذاشتم سره جاش دیشب از دوتا زوج پیر خواهش کردم که از حمومشون استفاده کنم
لباسامو ورداشتم یه تی_شرت سفید شلواره آبیم و کفشای آل استاره قدیمیم
یه حموم کردمو زدم بیرون همه چیو چک کردم
کیف پولمم تو جیبم بود
از اون دو نفر تشکر کردم و ساعتو چک کردم 9:5 دقیقه
از اونجایی که دو ساعت راهه و من مجبورم پیاده برم مشکلی نیست عادت کردم
......
بعد دو ساعت بلاخره رسیدم
رفتم یه کتاب خونه که دقیقا کناره دانشگاه بود
میرم سمتش البته قبلشم ساعتو چک میکنم 11:5 پس درست حدس زدم ساعت 12 کلاسم شروع میشه
داشتم سمه کتاب خونه میرفتم که یه دفه معدم بد جور درد گرفت تکیه داوم به دیوار الان دو هفته اس به غیر از آب چیزه دیگه ای لب نزدم
زود خودمو جمع میکنم و با بدنی لرزون میرم تو کتاب خونه کتابایی که بهشون احتیاج دارمو ور میدارم و میرم سمته اون خانومه که اونجا نشسته تا حسابش کنم ولی....
........
هریکتابایی که لازمرو ور میدارم انگار میخواد به دردم بخوره
میرم که حسابش کنمو بومممممم......
میخورم به یکی و کتابامون پخش میشه رو زمین
با عصبانیت بهش نگاه میکنم اونم بهم نگاه میکنه ولی بد زود سرشو میندازه پایین و دستشو میذاره رو شکمش....************
سلام :)
این داستان من نیست...یعنی نویسندش من نیستم...
مال یکی از دوستامه که تو اینستا آپ میکنه و ازم خواست که براش تو واتپد بزارم *-*
خودم هنوز کامل نخوندمش ولی فکر میکنم قشنگ باشه...
در کل خط نوشتاریش با من خیلی متفاوته...عامیانست یه جورایی :\
به هر حال امیدوارم دوسش داشته باشین
و اینکه داستان خودمم (million dollar man)رو بخونید :)
باتچکر ^~^
YOU ARE READING
The pregnant lou(larry stylinson)
Fanfiction[ completed ] (لويى يه بچه مثبت به تمام معنا هستش) سلام اسم من لويى تاملينسون هستم حتى شک دارم که فاميليم اين باشه 18 سالمه و تا چند ماه پيش تو پرورشگاه لندن بودم ولى چون به سن قانونى رسيدم ديگه اونجا نموندم الان تو زير زمين ساختمونى که ٣ واحد بيشت...