قسمت هفتم

3.6K 359 85
                                    


هری

اول خیلی تعجب کردم چند دفعه دهنمو بازوبسته کردم
امکان نداشت
هری عزیزم ریدی
به معنایه واقعی ریدی الان من چیکار کنم البته که همیشه دوست داشتم بچه داشته باشم البته از کسی که دوسش دارم نه از این گدا گشنه
فاک فاک فاااااک
"هری بیا بیرون با من زود"
مامانم با عصبانیت بهم گفت و به لویی یه لبخند زدو منو کشوند بیرون "خب آقای استایلز تا الان باباتون خبر نداشتن الان می خوای چی بگی؟؟"
تعجب کردم
"مگه بچه میمونه؟"
چشام چهار تا شد
امکان نداره من هنوز خیلی جوونم
"آره تو اینو به اون پسره بیچاره بدهکاری ولی میریم ازش میپرسیم"
و باهم رفتیم تو اتاق
لویی داشت بسکوییتشو میجویید و دکتر داشت یه چیزایی تو اون برگه مینوشت
مامانم رفت سمتش و دستشو کرد لایه موهایه لویی
"بیین میدونم این کاره هری اصلا درست نبود ولی لویی ازت سوال میپرسم .تو واقعا بچه رو میخوای؟"
دیدم که لویی یه زره چشاش پر شد و با صدای تقریبا گرفتش گفت
"مم.م...من خیلی...تتنهام"
اوه به فاک رفتی هری
"خب آقایه دکتر بچه خوبه؟؟"
مامانم پرسید
"بچه نه بچه ها چون دوقلو هستن و بله خوبن فقط آقایه تاملینسون تغذیه مناسبی باید داشته باشن و اینکه حق بالا یا پیایین رفتن از پله هارو ندارین و میتونین مرخص شین روزه خوبی داشته باشین"
و به همون لبخند زدو رفت
مامانمم کمک کرد تا لویی آماده شه باهم کمکش کردیم که سواره ماشین شه "گشنته؟؟"
مامانم پرسید و فکر کردم با من بود منم گفتم "نه"
بهم چشم غره رفت "لویی گشنته؟؟"
"نه مرسی"
گفت و یه لبخند زد ولی صدایه شکمش در اومد
"$*#*/&÷£×¥+¥$($**/*(#)$/)*=£÷£×/(^،*^&€=¥×₩₩"
(صدایه شکمشه :| )
و لپاش قرمز شد همه اینارو میتونستم از آینه ببینم
خندیدم
و مامانم دوباره چشم غره رفتو گفت
"خب وقتی رفتیم هری برات از پاستا هایه معروفش درست میکنه"
و بهم یه لبخنده فیک زد
منم سرعت ماشینو زیاد کردم
حدود ده دقیقه بعد رسیدیم و من لویی رو بغل کردم چون جلو در پله بود و دیدم که مامانم حواسش نیست آروم تو گوشش زمزمه کرد
"فکر نکن که الان حامله ای شدی تاجه سره من گورتو گم میکنی بعده اینکه زاییدی"
و آروم سرشو تکون داد و چشاش پر شد
رفتم و گذاشتیمش تو اتاقی که مامانم قبل از اینکه بریم خونه آماده کرده بود
گذاشتمش اونجا و رفتم آشپز خونه و شروع کردم به پختن اون پاستایه لعنتی
حدود نیم ساعت اینا وقتمو گرفت
براش تو یه بشقاب کشیدم و بردم سمته اتاقش که دیدم داره با خودش حرف میزنه منم گوش دادم ببینم چی میگه
"اصلا نگرانه حرف پدرتون نباشین،ینی اون یکی پدرتون ...او..اون خیلی مممهربونه .و مطمئن باشین بعده زایمان که من نیستم به نحو احسنت از شما مراقبت و بزرگتون میکنه....ش..شاید براتون یه مامان یا بابایه بهتر از من پیدا کنه ،ولی اینو بدونین نخود هایه ریزه میزه من یکی تو این دنیا هستش که حاظره بخاطرتون از جونشم بگذره و اونم منم....من آدم مناسبی برای شما ..نی..نیستم من حتی جا یا مکانی برای زندگی ندارم
ولی تو این زمان که شمارو دارم بهترین چند ماهه عمرم میشه چون پیشتونم میتونم حستون کنم میدونین اینجا تختش چقدر راحته ، من رو زمین میخوابیدم زمانی پرورشگاه بودم ولی شما اینطوری نمیشین شما راحت زندگی میکنین پس نگرانه منم نباشین راحتی شما راحتی منم هست حتی اگه رو زمین بخوابم.زمانی که اون جعبه رو باز کردم خیلی خوش حال شدم با خودم گفتم دیگه تنها نمیمونم ولی خوب مثله اینکه دوباره قراره تنها بشم چون پدرتون خواست و خوب اون بابایه شما هم هست پ..پس حق داره که بگه من پیشتون باشم یا نه
باباتونو و کسه دیگه ای رو ناراحت نکنین وقتی من نیستم باشه ؟؟؟ "
و شروع کرد به گریه کردن با صدایه بلند منم چند قطره اشک از چشمام ریخت
این آدم یا بهتره بگم فرشته ولی نمیتونم باید بره نه؟؟؟
میرم تو اتاقش سینیو میذارم و میرم بیرون.
(راستی بچه ها دو هفتشونه ^_^)

The pregnant lou(larry stylinson)Where stories live. Discover now