هریچند روزی میشه که لویی دانشگاه نیومده و خوب من باهاش خیلی بد حرف زدم درسته اه به من چه اصن شاید لیاقتش همین بودی :|
بده چند ساعت بلخره چرتو پرت گفتن استاد تموم میشه سوار ماشین میشمو میرم سمته یه بار .....
و اون من بودم که هی میگفتم اون لیوانو دوباره با اون مایع قرمز رنگ پر کنه
دیگه کنترلم دسته خودم نبود احساس میکردم به جای خون اون مایع قرمز تو رگام جریان داره
میرم از بار بیرون یه راست سمت خونه لوییس
نمیدونم قراره چیکار کنم چی بگم ولی فقط تنها کاری که میکنم میرونم سمته اون زیر زمین .
.
.
.
.
لویی"خوب لویی اینا رو ببر بشور "
"چشم خانم استیوان"
بهش لبخند زدم و لباسارو ور داشتم رفتم سمته زیر زمین و شروع کردم به شستن لباسا
با این حال که پوستم به پودر حساسیت داره ولی مجبورم
برای تمیز کردنشون یه ذره دردو باید کشید نه؟؟ پودرو ور داشتم و ریختم بعد خم شدم و شروع کردم به شستن بعده چند لحظه صدای درو شنیدم حتما خانوم استیوان بود برنگشتم ولی ای کاش این کاری میکردم .....سوم شخص
هری خودشو رسوند به سمته خونه لویی
و از ماشین پیاده شد دره ساختمون باز بود پس کارو سخت نمیکردم رفتم تو سمته زیر زمین لویی رو دید که خم شده بود و داشت لباس میشست
ولی چیزی که توجهشو جلب کرد باسن بزرگ لویی بود حتی تا الان با همچین دختری که به این بزرگی باسن داشته باشه نخوابیده بود اینجا بود که دیگه کنترلشو از دست داد و رفت سمت لویی
"ببخشید خانوم استیوان یه چند تا دیگه مونده اونا رو هم بشورم تمومه "
ولی اصن هری نفهمید چی گفت
لویی وقتی جوابی نشنید برگشت اولش تعجب کرد بعدش که قیافه هریو دید رفت عقب عقب
تا اینکه خوردش به دیوار و از ترس شروع کرد به هق هق کردن "ه..هری ن...ننیا نز..نزدیک ..چی..چیکار ممممیکنی؟؟"
هری اصن توجه کرد؟؟اصلا
حمله کرد بهش و لباساشو کند
محکم ترو قوه هایه لویی رو گاز گرفت و رفت سمته دکمه شلواره خودش از اونجایی که یه شلوار کشی پوشیده بود هری شانس آورد و راحت شلوار و شرت لویی رو کشید پایین
در حالی که لویی داشت با زور نداشتش هلش میداد و گریه میکرد
هری یه دفه دیکشو کرد تولویی.
لویی یه جیغ بلند کشید "خفه شو هرزه.نمیفهمی ارزشت در این حده تو زیر زمین اینطوری زندگی کن از گشنگی بمیر و حالا اینطوری شو چون همینی ارزشت همینه لوییس کوچولو "
اینو هری بهش گفت و محکم
توش تکون خورد
و نوک سینشو طوری گاز گرفت که ازش خون اومد
بعده چند تا تکون محکم تو لویی اومد و اونو انداخت زمین
و لویی رو با ترس،گریه،وحشت اونجا تنها گذاشت
سوم شخص
لویی اونجا موند هیچ حرکتی نکرد
با خودش فکر میکرد و آروم زمزمه میکرد " ارزش ندارم"
احساس میکرد که لایه پاهاش داره خون میاد ولی کی اهمیت میده در حالی که ارزش نداره
خانوم استیوان که فکر کرد لویی دیر کرده رفت پایین و با صحنه ای که رو به رو شد
باعث شد لویی کارشو از دست بده و تو خیابونا بمونه
هیچ کس اهمیت نداد که چه اتفاقی براش افتاده ازش نپرسیدن و اینم یه دلیل دیگه برای لویی بود که بفهمه بی ارزشه ولی نبود اون نمیدونست قراره چه اتفاقایی بیوفته
با این حال اون تو خیابونا موند
و هری که مست خونه برگشت و بدونه اینکه خودش بخواد همه چیو برای مامانش گفت
مادری شکه شده بود پسرش این کارو کرده و تا چند وقت حتی به صورت پسرش هم نگاه نمیکرد
هریی که بعدش فهمید چه کاری با اون پسر کرده زمانی که دیگه دیر شده بود
واقعا دیر شده بود .
YOU ARE READING
The pregnant lou(larry stylinson)
Fanfiction[ completed ] (لويى يه بچه مثبت به تمام معنا هستش) سلام اسم من لويى تاملينسون هستم حتى شک دارم که فاميليم اين باشه 18 سالمه و تا چند ماه پيش تو پرورشگاه لندن بودم ولى چون به سن قانونى رسيدم ديگه اونجا نموندم الان تو زير زمين ساختمونى که ٣ واحد بيشت...