قسمت ششم

3.8K 335 99
                                    


لویی

خانم استیوان اومد تو و یه جیغ کشید و اومد سمتم "اینجا چه خبره؟؟"
اینو با داد گفت
ولی من فقط گریه کردم دهنم باز نمیشد لال شده بودم انگار "ببین لویی اگه نگی چی شده از اینجا میندازمت بیرون زود بگو"
بلند داد زد ولی من سرمو تکون دادم نمیخوام آسیب ببینم دوباره نمیخوام داد بزنه نزنههه
"باشه لویی نگو ولی تا یه ساعت دیگه اینجا نبینمت "
داد میزنه و میره
همش حرفاش تو ذهنم میپیچید'بی ارزش،هرزه'
از رو زمین بلند شدم که یه دفه پشتم تیر کشید و افتاد زمین برمیگردم و میبینم پشتم خون بود
هق هق میکنم و این دفه آروم تر پا میشم
شلوارم که تا مچ پام بودو در میارم و پشتمو آروم تمیز میکنم لباسامو عوض میکنم و وسایلمو ور میدارم البه زیاد نیستن
چهار تا بولیز و سه تا شلوار و یه کفش
میکنمشون تو کیفم و میرم بیرون
هیچ جایی رو ندارم برای موندم یه ذره راه میرم ولی پشتم خیلی درد میکنه پس میشینم کنار جاده
یه جوری میشینم که پشتم اذیت نشه ولی خوب تاثیر چندانی نداشت
شایدم درسته به هیچ دردی نمیخورم بی ارزشم
نمیخوام دوباره گریه کنم ولی کیه که جلوشو بگیره
اشکام گونه هایه سردمو دوباره خیس میکنن
خودمو بغل میکنم که شاید گرمم بشه
ولی سرما ازم دوری نمیکنه
من نمیخواستم
هیچ کدوم
از اینارو
نمیخواستم.

هری

یه ماه از اون روز گذشته و و من یه روزشم دانشگاه نرفتم
این کارم البته که اشتباه بود به خاطر همین چند یه هفته پیش رفتم سمته اون ساختمونی که لویی تو زندگی میکرد ینی یه زمان زندگی میکرد
یه پیرمرده گفت که چند وقت پیش از اینجا رفته
الان من با مامانم تویه حیاط خونه نشستیم و صد البته که
مامانم بهم محل نمیده و داره با گلاش حرف میزنه.
.
.
.
.
.
لویی

تو خیابونا مونده بودم نمیدونم چقد چند روز، چند هفته
غذا یا تشنگی برام مهم نبود فقط اینجا خیلی سرده اگه برم خونه هری اون بهم کمک میکنه
لاقل یه ذره نون یا آب بده
میده نه؟؟؟
میرم سمته خونشون
کیفمو میندازم رو شونم و با یه وضعیت خیلی داغون از نگهبانا خواهش میکنم که بذارن برم تو آخر یکیشون محکم هلم داد خوردم زمین و یه ناله بلندی از رو درد کشیدم "هی اونجا چه خبره؟؟"
اینو یه خانومه که فکر کنم مامانه هریه میگه و میاد بیرون پشته سرشم که هری میاد و با دیدن من چشاش چهارتا میشه
زود سرمو میندازم پایین وقتی دیدم داره میاد سمتم و آروم رفتم عقب
نکنه دوباره میخواد؟؟
نه نه
یه دفه جیغ میکشم "نههه،نهه نکن .خواهش میکنم "
اون منو محکم بغل میکنه ولی این باعث میشه بیشتر بترسم و چشام به غیر از یه پرده سیاه که آرو آروم میاد پایین چیزه دیگه ای نبینه

هری

تو بیمارستان بودیم به خدا اگه چیزیش شه خودمو نمیبخشم
آفرین هری خوب گوهی خوردی به مست کردنت ادامه بده البت که از اون شب به بعد لب بی توشیدنی های الکلی نزدم
بعده حدودا بیست دقیقه دکتر از اتاق اومد بیردن "خب نزدیکای لوییس تاملینسون؟؟"
مامانم رفت سمتش و گفت
"ماییم آقایه دکتر مشکلشون چیه؟؟"
"اونوقت چه نسبتی باهاش دارین؟"
دکتر گفت و من زود گفتم
"عهه من دوستشم ای ....ایشون بی سرپرست هستن"
"ایشونو منتقل کردیم به اتاق 309 برون اونجا باید خودشم باشه فقط چند لحظه "
سرمونو تکون دادیم و رفت از اتاقش به جعبه آورد
و اشاره کرد که بریم دنبالش
رفتیم تو اتاق دیدم لویی رویه تخت نشسته و دستش یه بسته بیسکوییت شکلاتیه و داره آروم آروم
اونو میخوره "خب آقایه تاملینسون حالتون چطوره؟"
سرشو بالا گرفت و منو که دید اول تعجب کرد بعد به دکتر لبخند زد که حالش خوبه
مامانم بهش لبخند زد و صد البته که بازم بهم چش غره رفت "خب آقایه تاملینسون اگه دره جعبه رو باز کنین میفهمین چه خبره"
لویی جعبه رو گرفت و درشو وا کرد
چیزی که دیدیم باعث شد نفس هممون بگیره
تویه اون جعبه دو جفت جوراب سفید برای نوزادا بود

*************
عوخی ^~^
عکس جورابارو گذاشتم *-*
نظر؟!؟!

The pregnant lou(larry stylinson)Where stories live. Discover now