لویی
داشتم گریه کنان اینارو میگفتم که یه دفعه در اتاق باز شد و منم زود اشکامو پاک کردم هری یه چیزی گذاشت جلوم و رفت
پس این باید پاستا باشه ازش یه قاشق خوردم واقعا عالی بود ولی اتفاقات یه ساعت قبل باعث شد اون غذا تویه دهن من زهر بشه (منظورش حرف هری بود که نمیتونه بمونه بعده زایمان)
............
الان سه ماهه میگذره و شکمم بزرگتر شده طوری که دیگه پایینو نگاه کردنی پاهامو نمیتونم ببینم البته تقریبا
تو این سه ماه همش بالا آوردن بود و اینکه جما و دوست دخترش هی میرفتن خرید و منم با خودشون میبردن روزایی هم که نمیرفتن تو خونه میمونم یا میرفتم حیاط و به گلا آب میدادمو بوشون میکردم
هری صبح تا شب بیرون بود شبا هم با یکی رو با خودش میاورد دقیقا اتاق کناری من اونا آه و ناله میکردن منم یه گوشه اتاق گریه
الانم یکی از اون شباس یه سری موقع ها با خودم میگم ای کاش جایه هری بودم
ولی یه سری مواقع ضمیر ناخودآگاهم یادم می آورد که باهام چیکار کرده و گریم بیشتر میشد
زندگی هیچ وقت روی صورت من لبخندو به وجود نیاورد ولی ای کاش این کارم نمیکرد
از اون موقعی که هری اون کارو با من کرد هر شب کابوس همون لحظه رو میبینم
حرفاشو میشنوم
دردو خوب حس میکنم
اشکامو دوباره پاک میکنم و میرم رویه تخت میشینم لحافو میزنم کنار و چشامو میبندمهری
بده اینکه با دختره الکی صدایه ناله و آه در آوردیم بهش چند دلار پول دادم و فرستادمش رفت
رفتم کنار اتاقش داشت گریه میکرد
دوباره
مجبورم اینکارو بکنم چون مجبورم میکنه بابام میکنه ☆فلش بک☆
شبی که لویی رو آوردیم خونه مامانم همه چی رو ریز به ریز به بابام گفت و البته که عصبانی شد ولی نه برایه این که بهش تجاوز کردم به خاطره این که به همچین آدمی مثل لویی اینکارو کردم قبلش که این حرفو به لویی زدم مطمئن نبودم ولی بعد از حرفایه بابام به من مطمئن شدم
"تو آدم درس حسابی رو پیدا نکردی به فاک بدی رفتی سراغ یه گدا گشنه ؟؟؟؟میدونی این به خانوادمو و فامیلیمون چه لطمه ای میزنه تمیزش میکنی اون پسر میزاعه میره بچه هارم میدیم یکی نگه داره ولی اینجا نمیمونن "
نه نه لویی بره مهم نیست ولی بچه ها رو نمیتونم "بابا من پدرشونم"
"میخواستی گوه خوری نکنی هری هم بچه ها هم لویی میرن وگرنه از 88% سهام فقط 10% میگیری خب؟؟"
اینو بهم با اعصبانیت گفت و رفت
☆پایان فلش بک☆
میرم سمته آشپز خونه و در یخچالو باز میکنم
اه از اون موقعی که این پسر اومده تو خونمون شکلات شیرنی نمونده (هری جونم میتونه به خاطره این باشه که اون حاملسسسس-_-)
یه سیب ور میدارم و شروع میکنم به خوردن
که یه دفعه از اتاق لویی صدایه گریه میشنوم انقدر صدمه دید سیبو ول میکنم و میرم سمته اتاقش
درشو وا میکنم و میبینم خوابه
ولی داره به زور حرف میزنه
"ن..نه نکن هری نزدیک ن...نشو خواهش میکنم ....هریییی"
و یه جیغ میکشه و بلند میشه البته که منو میبینه میره عقب و شروع میکنه به لرزیدن
مامانم اینا و جما زود اومدن تو اتاق "لولو تو حالت خوبه؟؟"
این اسمی بود که جما گذاشته بود "در حالتی که پاهاشو بغل کرده بود سرشو تکون داد
ولی یه دفه جیغش رفت رو هوا و شروع کرد به گریه کردن و شکمشو گرفت
"د..درد دارم آهههه"
زود بلندش وردم و بردمش بیرون سمته ماشین
بعده اینکه کمربندشو بستم رفتیم سمته بیمارستام زود ماشینو میروندم حدود بیست دقیقه بعد رسیدیم بیمارستانی که همیشه لویی و جما برای چک کردن بچه میرفتن (فکر کنم کلا جما بابایه بچه های لویی . اون به لویی تجاوز کرده :| )
زود پیاده شدم و رفتم سمته لویی که هنوز داشت جیغ میکشید و گریه میکرد
آوردمش بیرون و رفتیم سمته بیمارستان "دکتر...دکتررررر اینجا کسی نیست؟؟"
چند نفر اومدن سمتمون و لویی رو رویه برانکار
رفتن تویه اتاق
منم نشستم رو یه صندلی و دستمو کشیدم تو موهام
یه نیم ساعت دیگه دکترش اومد بیرون و بهم اشاره کرد که باهاش برم تو اتاقش
رفتیم تو و من نشستم رو صندلی و بهش نگاه کردم
"خب آقایه تاملینسون دوران حاملگی خیلی سختیو داره میگذرونه،به هیچ عنوان نباید ناراحت یا عصبانی بشن (نگران نباش دکتر جونم اونو اصن ناراحت نمیکنن -_-) نباید از پله ها استفاده کنه اینو یبار گفته بودم،در ضمن بچه هاتون به احتمال 100% میگم طبیعی به دنیا میان که این کارو برایه شما سخت تر میکنه ؛ باید لویی رو آماده کنین ناراحتی باعث میشه اون زایمان سختیو در پیش داشته باشه و خودش هم ممکنه آسیب ببینه . "
زود سرمو تکون میدم و میگم "حتما آقایه دکتر میتونم لویی رو ببینم ؟؟؟"
"بله و حتی میتونیم الان جنسیتشونو تشخیص بدیم اگه خواستسن"
لبخند میزنم و زود سرمو تکون میدم
YOU ARE READING
The pregnant lou(larry stylinson)
Fanfiction[ completed ] (لويى يه بچه مثبت به تمام معنا هستش) سلام اسم من لويى تاملينسون هستم حتى شک دارم که فاميليم اين باشه 18 سالمه و تا چند ماه پيش تو پرورشگاه لندن بودم ولى چون به سن قانونى رسيدم ديگه اونجا نموندم الان تو زير زمين ساختمونى که ٣ واحد بيشت...