لوییهری منو آماده کرد
و اومدیم بیرون مامانم و اون آقاهه ینی بابام اومدن سمتم
نمیدونم اجازه دارم که بهش بگم بابا
همین فکرا داشت از سرم رد میشد که اون مرد منو کشید توی بغلش
به آرومی لبخند زدم و اونو بغل کردم
احساس کردم اون روی موهام رو بوسید. شکایتی ندارم که حتی یه چند سانت از مامان و حتی خواهر کوچکترمم کوتاه ترم این منو خوشحال میکنه
از هم جدا شدیم و زین و با نامزدش و لیام و با نایل دیدم
"چه کاری بود لوس بازی در آوردی میگوزیدی تو همون خونه میرفت"
نایل اینو گفت و دستش رو کشید رو شکمش
"ببخشید نایل جان هرکسی مثل شما قدرت راسویی نداره به شخصه خوده جی جی مثل تو بگوزه پرده پارش بازم پاره میشه"
اینو زین گفت و من آروم خندیدم
"خوب حالا ول کنین .... ما قراره با کشتی بریم یه مسافرت گفتم شاید شماهم بیایین یه گردش جزیره های مختلف رو میگردیم گفتم شاید شما هم بیایین"
من با لبخند به هری نگاه کردم
"فکر بدی نیست ولی وضعیت لویی رو ببینم جواب میدم کی میرین؟"
"یه هفته دیگه پس سه روز قبلش خبر بدین"
که یه دفعه صدای گاز معده یه نفر بلند شد (لویی با ادب من :| )
"نایل تو رو هم بدیم دکتر ها؟؟؟لیام به این چی میدی؟؟سیاه سفیدم که پوشیده پس یه راسو بیش نیست"
"اه زین تو اونارو ول کن تو میدونی با این کاره مسافرتت من خیلی دیر تر به ویکتوریا سکرت میرم؟؟"
اینو جی جی گفت و دستشو گذاشت رو کمرش
"ببین زرافه تو یا سرت درد میکنه یا پریودی یا میگی امروز نه پس منم میگم سرم درد میکنه نمیتونم فکر کنم انقدر یه چیزیو طول نده تو! ریدی به شرف و آبروم بورو به جای ویکتوریا سیکتیر یه تیکه ممه بذار با جراحی یا حالا یه تیکه کون بزن ببین کیم کارداشینو شوهرشو راضی میکنه وگرنه تا الان اون کونیه زنشو طلاق داده بود"
جی جی چش غره رفت
و من ریز ریز میخندیدم
.
.
رفتیم سمته ماشین ها
"لویی امشبو پیش ما میمونی؟؟"
اینو اون آقاعه ینی بابام گفت
و من زود به هری نگاه کردم
"پس منم باید بیام میدونین که اون نمیتونه از پله ها بالا و پایین بره"
اینو هری گفت و من یه لبخند بزرگ بهش زدم
"باشه پس دونبالمون بیایین"
منو هری تو ماشین نشستیم
و مامان،بابامو خواهرم رفتن ماشین خودشون
پس منو هری تنها شدیم
زین و دوستاشم که از قبل رفته بودن
"هری ویکتریا سیکرت ینی چی؟"
اینو پرسیدم و اون خندید
"خوب ویکتریا سکرت یه مارک لباس های زیر زنونه عطر کیف و این چرتو پرتا ولی اونی جی جی میخواد فشن شو هستش سالی یه باره به مانکناشونم میگن ویکتوریاز انجل"
سرمو تکون دادم با این حال که نصف حرفاشو نفهمیدم
وقتی که به خونه رسیدیم
وای خدا اینجا از خونه هری هم بزرگ تره
آروم پیاده میشم و به اطرافم نگاه میکنم اینجا پره از گل رز
میرم سمتشون و بوشون میکنم "به خونت خوش اومدی لویی"
اینو مامانم گفت و من یه لبخند بزرگ زدم
هری دستمو گرفت و منو برد سمته خونه در که باز من یه لبخند بزرگ زدم
اینجا خیلی بزرگه
و همه چی سفید نقره ای هسش
به اطراف کنجکاوانه نگاه میکنم
جلومون دوتا پله داشت
هری آروم از زیر بغلام منو میگیره و دوباره میذازه رو زمین وقتی پله ها تموم شد
"اینجا خیلی قشنگه مامان"
اینو بهش میگم و اون یه لبخنده بزرگ میزنه
"چیزی که دلت نمیخواد؟؟"
مامانم پرسید و بعد نشست رو کاناپه ها و هری هم منو نشوند روبه روی مامانم کنارش
"نه ...ممنونم"
"لویی میدونستی که اگه همچین اتفاقی نمیوفتاد اتاقه تو اون بود؟؟"
به بالا اشاره کرد و من اونجا رو دیدم یه دره سفید رنگ
'م..میتونم توش رو ببینم ...هری مشکلی که نداری"
ازش پرسیدم و اون سرشو تکون داد
"البته پاشو از نظر شما که مشکلی نداره؟؟"
هری پرسید
"البته که نه پاشین"
مامانم گفت و هری منو یه دفعه بلند کرد و پشت سره مامانم حرکت کردیم هری دقیقا منو جلو در گذاشت و جی یه کلید در آوورد و درو باز کرد برامون
توش آبی و سفید بود یه تخت بزرگ سفید دیوارای آبی و سفید پرده های سفید رنگ اینجا خیلی نازه
"زمانی که فهمیدم قبر خالیه گفتم اینجارو برات درس کنن ولی خب مثل اینکه اینجا زیاد نمیمونی"
بهم گفت و به هرییه چشم غره رفت؟؟؟
"آره نمیمونه ما آپارتمان داریم میدونین"
هری گفت و شونه هامو گرفت و آروم ماساژ داد
"البته خودش هروقت که بخواد میاد اینجا"
سرمو تکون دادم و بعد دوباره به مامانم نگاه کردم
"اوه هری آدرس رو میدی؟؟"
"البته از اینجا زیاد دور نیست اتفاقا اگه این خیابون بریوی رو پایین برین کوچه سومه"
هری آدرس رو داد و بعد مامانم شب بخیر گفت میخواست که از اتاق بره بیرون هری یه سوال پرسید
"اینجا باید اتاق مهمون داشته باشه درسته؟؟"
اینو از مامانم پرسید
"آره خوب چطور؟؟"
"من شب اونجا میخوابم شما دوتا کنار هم باشین"
"وایی هز ممنونم"
و پریدم بغله هری که صد البته پشیمون شدم چون با شکمم فشار آورد ولی دوباره خوب شد
"بذار بهت نشون بدم باهام بیا"
و باهم از اتاق رفتن بیرون من به اطرافم نگاه کردم نمیدونم اجازه نشستن دارم یا نه؟
ولی خیلی خستم و پاهام باز باد کرده
بعده چند دقیقه مامانم میاد تو اتاق
"خب میدونی برای خوابیدن خیلی زوده "
اون اینو با هیجان گفت و خندید
"میتونم بشینم؟؟"
اینو با لبخند پرسیدم و اون سرش رو تکون
"البته لویی اجازه نداره!این خونه واسه توعه"
"خیلی بزرگه"
اینو مزمه میکنم و آروم میشینم
"ازت چندتا سوال دارم پسرم میخوای جواب بدی؟ خوابت که نمیاد؟؟"
سرمو به معنایی نه تکون دادم و اون بهش یه لبخند زد
"خوب اول از اینکه با هری چطوری آشنا شدی و اینا کوچولووو هارو چرا انقدر زود انداختین اون تو لویی هنوز خیلی بچه ای 18 سالته میخوام همه چی رو بدونم"
از حرفاش تعجب کردم نمیخوام بهش دروغ بگم ولی نمیخوام واقعیت رو بدونه"ر..راستش منو هری توی یه کتاب خونه آشنا شدیم من بهش خوردم یا اون به من دقیقا یادم نیست ولی کتابامون افتاد من یادم میاد که اون روز چقدر گشنم بود هری کتابامو جمع کرد و بهم داد کتابای خودشم دستش گرفت و کمک کرد و منو تا دانشگاه برد .....امممم ... بعده کلاس حالم خیلی بد بود رفتم کناره دیوار و گریه میکردم و هری پیشم اومد و برام غذا خرید ...خودش میذاشت تو دهنم .... تا اینکه استاد مارو به سه گروه تقسیم کرد من ، هری و لیام شب دوم که تو زیر زمینی که من زندگی میکردم بود لیام مجبور شد زود بره و سریه بعدشم که هری اومد لیام باز زود رفت من مشغول لباس شستن شدم اونم درس مینوشت ت..تا اینکه این اتفاق افتاد و من حامله شدم خانواده هری خیلی خوشحال شدن و هری هرروز برام غذا های مختلف درست میکرد.....م..ما همو دوست داریم ...ینی من اونو دوست دارم ولی بهش نگفتم"
اینارو بهش گفتم دروغ گفتم ولی قسمت آخرش دروغ نبود که من هریو دوست دارم البته فکر کنم
چون شاید اون نداره!
نه نداره من براش فقط کسیم که قراره بچه هاشو به دنیا بیاره شایدم بزرگ کنه بیشتر نه
از این فکرم چند قطره اشک ازچشام میریزه و مامانم زود منو بغل میکنه و بعد میخوابیم
______________
YOU ARE READING
The pregnant lou(larry stylinson)
Fanfiction[ completed ] (لويى يه بچه مثبت به تمام معنا هستش) سلام اسم من لويى تاملينسون هستم حتى شک دارم که فاميليم اين باشه 18 سالمه و تا چند ماه پيش تو پرورشگاه لندن بودم ولى چون به سن قانونى رسيدم ديگه اونجا نموندم الان تو زير زمين ساختمونى که ٣ واحد بيشت...